آن زمان در کلاس دوم ابتدایی درس میخواندم و بعدازظهرها نیز وظیفه نگهداری از برادر سه ساله ام را برعهده داشتم. روزی هنگام بازگشت از مدرسه وقتی کیف و کتاب هایم را در گوشه اتاق گذاشتم متوجه گریههای مادرم شدم. میدانستم اتفاق مهمی افتاده است، اما از جمله مادرم که میگفت: طلاق گرفته است چیزی نمیفهمیدم خیلی زود همه چیز تغییر کرد دیگر پدرم را ندیدم و از آن منزل که برایم پر از خاطره بود اسباب کشی کردیم مادرم منزل کوچکی را با پول مادربزرگم اجاره کرد. ولی من هنوز درک درستی از طلاق نداشتم برادر کوچکم بیمار شده بود و من دلم برایش میسوخت، ولی مادرم پول نداشت تا او را معالجه کند با این وجود من با کمک اطرافیانم به تحصیلاتم ادامه دادم. این درحالی بود که مادرم به خاطر دوستان متفاوتش معتاد شده بود و دیگر یادی از ما نمیکرد از سوی دیگر نیز برخی از همکلاسی هایم مدام از دوست پسرهایشان سخن میگفتند و من هم تحت تاثیر حرفهای آنان برای ارتباط با جنس مخالف قرار میگرفتم.
به گزارش نوداد سال آخر دبیرستان بودم که روزی یکی از دوستانم مرا به یک مهمانی شبانه دعوت کرد من هم که دختری آزاد بودم به آن مهمانی مختلط رفتم آن جا بود که نگاهم به چشمان پیام خیره ماند و خیلی زود عاشق شدم او مهندس ساختمان بود و در زمینه ساخت و ساز فعالیت داشت ارتباط من و پیام به آن جا کشید که تصمیم گرفتم از مادرم جدا شوم و با او زندگی کنم در همین روزها وضعیت روحی و جسمی برادرم وخیمتر شده بود تا جایی که در یک روز سرد زمستانی دست به خودکشی زد و جان سپرد من که دیگر گویی در گورستان زندگان متحرک ادامه حیات میدادم و بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکردم، به مصرف سیگار، مشروبات الکلی و انواع مواد مخدر روی آوردم، ولی در این میان تنها به این میاندیشیدم که پیام با من ازدواج کند.
یک شب در یکی از پارتیهای شبانه پیام با من مانند زنان روسپی رفتار کرد. آن شب در حال خودم نبودم و حسابی مشروبات الکلی مصرف کرده بودم. این درحالی بود که هیچ گاه پیام از ازدواج با من حرفی نزده بود و من بعد از دو سال ارتباط همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرم در همین شرایط برای دیدن یکی از دوستانم به منزلشان رفتم، ولی او در منزل حضور نداشت به همین خاطر پدر دوستم مرا به داخل منزل تعارف کرد من هم در آن خانه منتظر دوستم بود که ناگهان پلیس مرا دستگیر کرد...