تنها دختریک خانواده باشی و دردانه ۵ برادر. برادرها معتقد بودند که دختر باید آب توی دلش تکان نخورد و مرتب به مادرشان سفارش میکردند «مادرمراقب بتول تنها خواهرمان باش». ازمهاجرت برادربزرگتر به آمریکا چند سالی میگذشت و در تقلا که دردانه دختر خانواده را با خودش همراه کند. «بتول قدیمی»، دختر باجنم خانواده با همه ناز و نوازشهای مادر و برادرها، دلش میخواست روی پای خودش بایستد. دنیا به کامش بود و حسابدار هلال احمر. هرخواستگاری که میآمد باید ازفیلتربرادرها میگذشت. برادرها سینه ستبر میکردند و به خواستگارها میگفتند: «ما به هرکسی دختر نمیدیم. خواهرما دراین خانه نازکش زیاد داره»
به گزارش فارس سال ۱۳۵۷ در بحبوحه انقلاب بود که خبر شهادت یکی از برادرها را آوردند. با این خبر، همه دنیای «بتول قدیمی» زیرو رو شد. همان موقع نیت کرد دل به دریای عشق بزند. اما خانواده دریای او را امواجی از سختی و بلا میدانستند. اما او تصمیمش را گرفته بود و حالا باید مقاومت میکرد که نشکند. او تصمیم گرفته بود با یک جانباز جنگ ازدواج کند.
درروزهای جنگ شعار مردم این بود «آنها که شهید شدند کاری حسینی کردند و آنها که ماندند باید کاری زینبی کنند.» او مانده بود و تصمیم بزرگی که حتی از گفتن آن به خانواده وحشت داشت. مادر را به زحمت راضی کرد. مادر مدام میگفت: «بتول جان! مگر من چند تا دختر دارم که قرار باشد تو را تمام و کمال نداشته باشم» و بتول قول داده بود که بعد از ازدواج بازهم دختری را در حق مادر تمام کند.
مراسم عروسی در حوزه علمیه چیذر
زمستان بود وآنقدر آسمان برف باریده بود که پاها تا زانو در برف فرو میرفت بتول با چادر سفید در دفتر مدیریت حوزه چیذر منتظر خواستگارها نشسته بود. «ابوالفضل گرجی» پسر جوان تازه از جنگ برگشته وقتی که آمد دو نفر زیربغلش را گرفته بودند. حتی نمیتوانست به سادگی روی پایش بایستد؛ پسر ۲۰سالهای که سمت چپ بدنش فلج بود و فقط چند ماه از مجروحیتش میگذشت. او آرزوداشت که ازدواج کند. حالا آمده بود خواستگاری بتول خانم. مراسم خواستگاری در ۵ دقیقه تمام شد با تنها شرط از طرف دختر که «بتوانم درحق مادرم دختری کنم و برادرزادهام را ببینم.»
یک ماه نگذشته، مراسم ازدواج در همان حوزه علمیه چیذر برگزار شد؛ اما از خانواده بتول خانم ۳ نفر هم در مجلس حضور نداشتند. برادرها به این ازدواج راضی نبودند و پشت در حوزه علیمه ایستاده بودند تا خواهر را با خود ببرند. چندین بار پیغام فرستادند که خواهر ما باید این مجلس را ترک کند. مادرنیز داشت پشت دختر را خالی میکرد و چندین بار به دختر گفت: «بتول جان برادرها و داییها پشت در ایستادهاند. آمدهاند که نگذارند صیغه عقد جاری شود.»، اما وقتی مادر چشمش به مادر داماد افتاد که سجاده پهن کرده و اهل بیت را قسم میداد که بتول عروسش شود، دلش نرم شد و چند دقیقه نگذشته بود که مراسم عقد برگزار شد؛ اما وقتی صیغه عقد جاری شد دیگر هیچ برادری نبود، آنها رفته بودند. انگار که دیگر دختری در این خانه نبوده که نگرانش باشند.
جراحی مغز درماه عسل
ماه عسلشان را دربیمارستان گذراندند. بتول خانم مثل پروانه دورتخت تازه داماد میچرخید وبه او امید میداد. دکترها از او قطع امید کرده بودند، اما این محبت وعشق بود که هر لحظه جان او را نجات میداد. همه عکسهای رادیولوژی به جا مانده از آن روزها، از دردهایی خبر میدهد که تنها بتولخانم شاهد آن بوده. میگوید: «۳۵ سال از جراحت ابوالفضل گذشته، اما سرش به قدری درد میکند که حتی تحمل نوازش روی سرش را هم ندارد.»
عکسهای رادیولوژی سیمها و سیمان طبی را روی جمجمه آقا ابوالفضل نشان میدهد. بتول خانم میگوید: «ترکش خمپاره کار خودش را کرده بود و بخشی از جمجمه را از بین برده بود. آسیبی که به مغزش رسید سمت چپ بدن اورا فلج کرد، اما ذرهای ازعاطفه ابوالفضل کم نشد. انگار این مجروحیت مهربانترش کرده بود. هر چند من روزهای قبل از مجروحیت ابوالفضل را ندیدم، اما از وقتی با او پیمان بستم با همه محدودیتهایش مرا سیراب محبت کرد.»
بیمارستانی که خانهام شده
ابوالفضل گرجی میگوید: «دربیمارستانی که ماه عسل را گذراندهام خیلی غریب نبودم بخشی از دوران نوجوانی را در همین بیمارستان گذراندم. باز شدن پای من به بیمارستان قصهای دارد که پدرم آن را رقم زد. پایم را در یک کفش کردم که باید به جبهه بروم. پدرم وابستگی عجیبی به من داشت. هرروز من را در کوچه و بازار با خودش همراه میکرد که یک وقتی از جلوی چشمش دور نشوم و برگه اعزام به جبهه را با دوز و کلک ودست بردن در شناسنامه نگیرم. وقتی این همه اصرار من را دید به یکی از دوستانش در اهواز تلفن کرد که چند روزی مهمان آنها باشم شاید که ازصرافت رفتن به جبهه بیافتم؛ اما این خواسته هرروز در من قوی وقویتر میشد یک روز از همان اهواز وسایلم را جمع کردم که بنا به گفته خودم «برم خط مقدم». همان روز دوست پدرم مچ دستم را گرفت و داخل قطار اهواز تهران نشاند که «برو پیش پدرت که من نمیتوانم مسئولیت تو را قبول کنم»
از آنجا که برگشتم پدرم من را به بیمارستان نزیک خانهمان سپرد و گفت: اگر میخواهی درجنگ شرکت کنی در این بیمارستان بمان و به مجروحان جنگی خدمت کن. من شبانهروز در بیمارستان بودم، در کنار مجروحانی که از خاطرات خط مقدم تعریف میکردند و هرلحظه برای رفتن به جنگ ترغیب میشدم. همان اولین بار که اعزام شدم با ترکش خمپاره مجروح شدم و به بیمارستان برگشتم، اما اینبار مجروح بودم ونه پرستار. ماه عسل باز هم به آن بیمارستان برگشتم و در آنجا خیلی هم غریب نبودم. انگار آنجا خانه من شده بودو حالا بتول خانم را مهمان برده بودم.»
بابا جان، بتول
بتول قدیمی، همسر، مادر و پرستار تماموقت این خانه، دراین شرایط هم حواسش به خورد و خوراک همسرش است و هنوز او را مثل یک کودکتر و خشک میکند. حاج ابوالفضل به دلیل بیحرکتی یک دست و یک پا، قادر نیست حتی لباسهایش را به تنهایی تن کند. در تمام این سالها در پوشاندن لباس کمکش کرده.
همانطور که از روزهای گذشته میگوید، نگاهی به ساعت دیواری میاندازد و قرصهای حاج ابوالفضل را برایش میآورد. قرص رادردهان حاج ابوالفضل میگذارد. حاج ابوالفضل به نشانه تشکر دست همسرش را میبوسد. او همیشه قدردان محبتهای همسرش است، این از ویژگیهای رفتاری حاج ابوالفضل است که بتول خانم را بسیار مورد محبت قرارمی دهد و حتی در بین دوستان و اقوام با الفاظی مثل «فرشته زندگی من»، «همسر مهربانم» و... خطاب میکند. بعضی وقتها اورا با لفظ «بابا» هم صدا میکند و میگوید: «با اینکه خداوند به ما دو پسر داده است. آنقدر محبتهای بتول خانم به من زیاد است که گاهی فکر میکنم نقش دختر دلسوز را برای من دارد. دختری که برای پدرش همه کار میکند. بتول جان من، خیلی وقتها دخترم میشود، مخصوصاً وقتی او را با لفظ بابا صدا میکنم.» این را که میگوید بازهم دستان او را میبوسد. بتول خانم بالحنی آرام و دوست د. اشتنی میگوید: «وقتی به شما بله گفتم تا آخرش هستم.»
دختر دردانه این خانه
چند سال که اززندگی این زوج گذشت برادرها باز هم به دامن خواهرشان بازگشتند و دورادور او را حمایت میکردند. وقتی ایستادگی و مقاومت خواهر را میدیدند انگار که دختر دردانه خانه، بازهم نقش خودش را پیدا کرد؛ همان یکی یکدانه خانواده «قدیمی».
مادر، هنوز هم از دخترش به نام سنگ صبور یاد میکند. امروز «بتول قدیمی» طوفانها را پشت سر گذاشته و معتقد است من ساحلی زیبایی را در این زندگی تجربه کردهام که کمتر کسی قادر به درک آن است. میگوید: «ابوالفضل همسر جانبازم، اسوهای از عشق و مهربانی است که وقتی آن را ابراز میکند بندبند وجودم به آرامش میرسد. پسرانم که جلوی چشمم راه میروند همان دریای عشقی که برای خودم ترسیم کرده بودم جلوی چشمانم به شکوه درمیآید.»