محمدجواد امانی فرزند زندهیاد حاج سعید امانی و از خاندان مبارز و زندانکشیده امانی است.
به گزارش فارس او در این گفتوشنود، به بازگویی خاطراتی پرداخته که تاکنون درباره تاریخچه مبارزاتی این خاندان مغفول مانده و بدین ترتیب روایت نشدهاند.
*طبعا مواجهه آغازین و البته جدی شما با سیاست، پس از دستگیری پدر و عموهایتان در پی اعدام انقلابی حسنعلی منصور بود. در این فاصله چند بار توانستید با اقوام به زندان انداختهشده خود دیدار کنید؟
زمانی که مرحوم پدرم، شهید حاج صادق امانی و آقای حاج هاشم امانی را گرفتند تا زمانی که به شهادت آنها ختم شد، فقط یکبار و آن هم به خانوادهشان ملاقات دادند.
*به خانواده شما چطور؟ شما پدر را ندیدید؟
پدر ما تقریبا دو ماه در زندان بودند و ملاقاتی نداشتند، ولی این را یادم هست که وقتی حاج صادق امانی را در ۲۷ خرداد سال ۱۳۴۴ به شهادت رساندند، مادربزرگ ما تا زمانی که به رحمت خدا رفت، اصلا از این موضوع باخبر نبود و به ایشان میگفتند: حاج صادق ممنوعالملاقات است، اما برای حاج هاشم ملاقات میدهند! آن موقع میشد که از خانه برای زندانیها غذا برد و با اینکه حاج صادق شهید شده بود، دو بسته غذا از خانه میبردند و مادربزرگمان برای حاج صادق خیلی بیشتر و برای حاج هاشم کمتر میگذاشت و هر دوی آنها به حاجآقا هاشم میرسید.
* خود شما چگونه از شهادت عمویتان مطلع شدید؟
خدا رحمت کند آقای اسلامی یکی از سخنرانهای قوی آن موقع بود...
*مرحوم آشیخ عباسعلی اسلامی مؤسس جامعه تعلیمات اسلامی؟
بله؛ ایشان سخنرانی میکردند. به من نگفته بودند که حاج صادق شهید شدهاند. در آن سخنرانی متوجه شدم و خیلی گریه میکردم. آمدند و مرا آرام کردند و گفتند: نباید به مادربزرگت بگویی.
* دقیقا در چه زمانی؟
سال ۱۳۴۴، دو سه ماه بعد از شهید شدن ایشان.
* تا آخر هم از شهادت حاج آقا صادق مطلع نشدند؟
نه، تا آخر عمرشان خبردار نشدند. میگفتند: من به زندان نمیروم تا وقتی که خود حاج صادق بیاید! این را هم عرض کنم که برای دیدن حاجآقا هاشم هم به زندان نرفتند. میگفتند: باید بچههایم را آزاد کنند!
* در چه سالی از دنیا رفتند؟
فکر کنم سال ۱۳۵۰ بود.
* یعنی ایشان هفت سال تصور میکرد پسرش زنده است؟
بله، بیشتر از هفت هشت سال.
* پس حاج هاشم را هم ندیدند؟
نه؛ ایشان در سال ۱۳۵۶ آمد بیرون و مادربزرگم هم هیچوقت به زندان نرفتند.
*اما دیگر اعضای خانواده به دیدار حاج هاشم میرفتند!
یادم هست تا سال ۱۳۵۶، ما بیشتر پنجشنبهها، به ملاقات حاجآقا هاشم میرفتیم. بعد از شهادت شهدای ۲۷ مرداد، پیکر چهار شهید بزرگوار را به مسگرآباد دوم بردند و در جایی دفن کردند که جدای از همدیگر بود و اجازه هم ندادند سنگ قبر بگذاریم.
* با تجربهای که از دفن فداییان اسلام در آن قبرستان داشتند، این کار را کردند؟
بله؛ پیکر آنها را در مسگرآباد اول ــ که رفتوآمد زیاد بود ــ دفن کردند. با تمام اینها هر شب جمعه که به مسگرآباد دوم میرفتیم، دوستان این شهدا میآمدند و آنجا را به صورت گنبدی سنگ میگذاشتند، هفته بعد که میآمدیم گنبد را خراب کرده بودند و دو مرتبه اینها سنگ میگذاشتند! تا سال ۱۳۵۵ که اخویِ شهید محمد بخارایی و عمویم حاجآقا هادی امانی رفتند و شرعا اجازه گرفتند و پیکرها را به مسجد حاج ماشاءالله در قبرستان ابن بابویه بردیم و الان پیکرها در ایوان این مسجد دفن هستند.
* پیکرها چطور از مسگرآباد خارج و به ابن بابویه منتقل شدند؟
همانطور که عرض کردم، با اخذ اجازه از علما، رفتیم و نبش قبر کردیم و نصف شب پیکرها را انتقال دادیم.
* ساواک متوجه نشد؟
نه، اصلا متوجه نشدند. افرادی که آنجا بودند خیلی کمک کردند و جنازهها را سریع منتقل کردیم و خاک ریختیم و سنگها را گذاشتیم. روبهروی خانه ما منزل آقایی بود که از علما بودند...
* موقعی که نبش قبر کردند، شما بقایای اجساد را دیدید؟
بله؛ میدانید که بعد از تیرباران میآیند و تیر خلاص میزنند. جای تمام تیرهای خلاص روی جمجمهها باقی مانده بود، اما اسکلتها سالم بودند.
* هر چهار نفر را توانستید از قبر دربیاورید؟
بله.
* به مزاحمتی هم برنخوردید؟
خیر؛ جوانب کار را با دقت بررسی کرده بودیم.
* اشاره کردید به اخذ اجازه شرعی از علما. چطور این کار را انجام دادید؟
بله؛ اعضای خانواده و دوستان برای نبش قبر فتوا گرفتند. رژیم میخواست به خاطر این چهار شهید و شهدای ۱۵ خرداد که همه را آنجا دفن کرده بود، این منطقه را کلا از بین ببرد و پارک درست کند! پدرم مرحوم حاجآقا سعید امانی هر شب جمعه به آنجا میرفتند. با اینکه ماشین هم نداشتیم و رفتن به آنجا خیلی سخت بود. پدر تقریبا تحت نظر بودند، ولی سر مزار فضایی بود که میتوانستند صحبت کنند و خیلی از مسائل را بگویند. افراد زیادی میآمدند و صحبت میکردند و ما هم در همان عالم بچگی خودمان گوش میدادیم...
* از نبش قبر و انتقال اجساد میگفتید.
ما سه نفر، از جمله مرحوم آقای قاسم بخارایی...
* کدام سه نفر؟
من و حاجآقا هادی و قاسم آقای بخارایی که به مسگرآباد دوم رفتیم. جنازهها را آخر مسگرآباد دوم دفن کرده بودند. نزدیک غروب بود. بهقدری هم سریع کار را انجام دادیم که وقتی به مسجد سیدماشاءالله در ابنبابویه رفتیم، یکی دو ساعت از شب بیشتر نگذشته بود!
* چقدر طول کشید؟
تاجایی که یادم هست، خیلی سریع کار را انجام دادیم. هر کداممان چهار بیل و چهار کلنگ برده و کفنها را آماده کرده بودیم و سریع این کار را انجام دادیم. اگر اشتباه نکنم یک ساعت بیشتر طول نکشید و آنها را بردیم به مسجد سیدماشاءالله و صبح زود برگشتیم. قبرها را کنده بودند و سریع جنازهها را دفن کردیم و چهار سنگ هم گذاشتیم که فقط مشخص باشند.
* سنگ قبر که نبودند؟
نه؛ سنگفرش کردیم، منتهی نشانه گذاشتیم. دقیقا میدانستیم هر جنازه را کجا دفن کردهایم تا زمانی که انقلاب پیروز شد. یادم هست آن موقع خیلی جاها میخواستند همه چیز را به نفع خودشان مصادره کنند. سازمان مجاهدین خلق بهسرعت رفتند و سنگ قبر انداختند و فضلالله المجاهدین نوشتند و به قول امروزیها این قبور را مصادره کردند؛ چون یکی از برادران شهید محمد بخارایی، یعنی مهدی بخارایی، عضو سازمان مجاهدین بود. ما هم واکنشی نشان ندادیم تا بعدها که سنگها را عوض کردیم.
*چگونه تشخیص دادید هر جنازهای متعلق به چه کسی است؟
جمجمهها، اسکلت و موها سالم بودند و کم و بیش میشد از روی آنها تشخیص داد. با نگاه دقیق به موها و جمجمهها و اندازه اسکلتها میشد تشخیص داد جنازه متعلق به چه کسانی است.
*قاعدتا آنجا به پایگاه مبارزاتی تبدیل شده بود. شبهای جمعه فاتحهخوان بر مزار این شهدا چقدر بودند؟
بله؛ به پایگاه مهم برادران مؤتلفه و برادران همفکر تبدیل شد. ما هر وقت میرفتیم، میدیدیم خیلی از برادرها آمدهاند. البته واقعا راه دور بود و باید مسافتی طولانی را پیاده طی میکردیم.
*در سالهایی که آقای حاج هاشم امانی در زندان بودند و شما به ملاقاتشان میرفتید، از فضای زندان برای شما چه داستانهایی نقل میکردند؟
آن روزها زندانیها، مخصوصا زندانیهای سیاسی وضعیتشان مثل امروز نبود که ارتباط داشته باشند یا به مرخصی بروند...
* و یا داخل زندان با لپتاپ با رادیوها و تلویزیونهای خارجی مصاحبه کنند!
یا تلفن بزنند؛ اصلا هیچ نوع امکاناتی نبود. خدا رحمت کند شهید لاجوردی و شهید کچویی را. اینها، چون زندان کشیده بودند، موقعی که مسئولیت زندان به عهدهشان قرار گرفت، کلا وضعیت زندانها را تغییر دادند. یادم هست فقط برای بعضیها ــ که حاجآقا هاشم ما هم جزء آن بعضیها بود ــ شب عید به افراد اجازه میدادند از بند بیرون بیایند و ما با آنها ملاقات کنیم. خدا رحمت کند آیتالله انواری و شهید مهدی عراقی را. در عالم بچگی وقتی حاجآقا مهدی عراقی را میدیدم، احساس میکردم یک شیر در قفس افتاده است! آن موقعها زندانیها پشت میلهها بودند.
یک نگهبان بین آن میلهها و ما حرکت میکرد تا زندانیها نتوانند چیز خاصی بگویند. شاید برخی ملاقاتکنندگان، بعضی از مسائل را به صورت رمز میگفتند، ولی واقعا نمیشد حرف زد. بعدها وقتی سنم بیشتر شد، موقعی که میرفتیم، واقعا روحیه میگرفتیم و زندانیها به خانوادهشان روحیه میدادند.
یادم هست خانم حاج مهدی عراقی از دشواریهای زندگی و مسائلی که با فرزندانشان برای ایشان پیش میآمد، میگفت. حاج مهدی سه پسر داشت: امیر، نادر و حسام، که حسام همراه پدرش شهید شد. خانم ایشان که گلایه میکرد، من مدتها میایستادم و حاج مهدی را تماشا میکردم که چگونه به خانمش دلداری میداد.
* بعد از سال ۱۳۴۳ خانواده خود شما و کلا خاندان امانی چقدر تحت نظر بودید؟ با توجه به اینکه نشاندار هم شده بودید و ساواک قطعا میدانست شما با سایر دوستانتان روابط سیاسی و مبارزاتی دارید.
اوایل که اعدام منصور انجام شد، بهشدت تحت کنترل بودیم. در یکی دو ماه اول، حتی کسانی ما را تا مدرسه میبردند و آنجا میایستادند و برمیگرداندند! مشکلات زیادی داشتیم. آن روزها در خانهها حمام نبود و مأموران میایستادند تا طرف ــ حتی خانمها ــ به حمام بروند و برگردند. فضای آن زمان به دلیل اختناق شدید هیئت حاکمه و ساواک جوری بود که خیلیها سعی میکردند با ما ارتباط برقرار نکنند و احساسشان این بود که این ارتباط برایشان مشکل ایجاد خواهد کرد، ولی کل خاندان امانی، چون همفکر بودند و کسی در بین ما نبود که با ما همفکر نباشد، الحمدلله آن دوره را خیلی راحت سپری کردیم.