پاسدار شهید «براتعلی داودی» در ۱۳۳۷ در مشهد مقدس در خانوادهای محروم متولد شد و در نهایت در ۲۸ فروردین ۱۳۶۲ در پیرانشهر بر اثر آسیبدیدگی شدید و قطع یک دست و دو پا به شهادت رسید. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «ماشال» گردآوری شده است، منتشر میکند.
دیدار آخر
با رسیدن خبر مجروحیت براتعلی، همراه پدر و مادر و تعدادی از خواهر و برادرها به سمت تبریز حرکت کردیم.
ساعت ۱۲ ظهر به بیمارستان رسیدیم. وقت ملاقات بیمارستان نرسیده بود.
فقط به پدر یا مادر رزمنده اجازهی ورود میدادند. ما هم تصمیم گرفتیم که فقط پدر به دیدار فرزندش برود.
میترسیدیم حال مادر با دیدن وضعیت براتعلی از اینی که هست بدتر هم بشود.
بالاخره زمان ملاقات عمومی شد و همه با هم وارد اتاق او شدیم. براتعلی با آن وضعیت اسفناک به هوش و سرحال و سرزنده بود.
به محض ورود ما، به خاطر احترامی که برای خانواده و مخصوصا مادر قائل بود، با تنها دست سالمی که در بدن داشت از میله بالای سرش کمک گرفت و نشست.
مثل همیشه با همان لبخند همیشگیاش شروع کرد به احوالپرسی کردن و خبر گرفتن از اوضاع محله و مسجد و.
ولی این خوشی و گپ و گفتگو ما نیم ساعت بیشتر طول نکشید. براتعلی در کنار مادرش، با آرامشی وصف نشدنی ذکر شهادتین را گفت و چشمهایش را روی هم گذاشت و به شهادت رسید.
انگار براتعلی تنها برای احترام پدر و مادر و نظاره کردن چهره آنها، چند روزی صبر کرده بود و حالا دیگر به آرزویش رسید و راحت چشمهایش را میبست.
دیدار آخر
با رسیدن خبر مجروحیت براتعلی، همراه پدر و مادر و تعدادی از خواهر و برادرها به سمت تبریز حرکت کردیم.
ساعت ۱۲ ظهر به بیمارستان رسیدیم. وقت ملاقات بیمارستان نرسیده بود.
فقط به پدر یا مادر رزمنده اجازهی ورود میدادند. ما هم تصمیم گرفتیم که فقط پدر به دیدار فرزندش برود.
میترسیدیم حال مادر با دیدن وضعیت براتعلی از اینی که هست بدتر هم بشود.
بالاخره زمان ملاقات عمومی شد و همه با هم وارد اتاق او شدیم. براتعلی با آن وضعیت اسفناک به هوش و سرحال و سرزنده بود.
به محض ورود ما، به خاطر احترامی که برای خانواده و مخصوصا مادر قائل بود، با تنها دست سالمی که در بدن داشت از میله بالای سرش کمک گرفت و نشست.
مثل همیشه با همان لبخند همیشگیاش شروع کرد به احوالپرسی کردن و خبر گرفتن از اوضاع محله و مسجد و.
ولی این خوشی و گپ و گفتگو ما نیم ساعت بیشتر طول نکشید. براتعلی در کنار مادرش، با آرامشی وصف نشدنی ذکر شهادتین را گفت و چشمهایش را روی هم گذاشت و به شهادت رسید.
انگار براتعلی تنها برای احترام پدر و مادر و نظاره کردن چهره آنها، چند روزی صبر کرده بود و حالا دیگر به آرزویش رسید و راحت چشمهایش را میبست.