کوروش سلیمانی هنرپیشه سرشناس سینما و تلویزیون با انتشار پستی در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
ظهرها همه اهل خانه خواب بودند جز من! ... از خواب بعدازظهر بیزار بودم و به جاى آن خودم را با بازىهاى ابداعى! مشغول مىكردم. اين بازىها در زمستانها و تابستانها تفاوت داشت. زمستانها داخلى بود و تابستانها خارجى. زمستانها با خرده ريزهايى مثل باترى، ميخ، سنگ، فنر، سكههاى پول، مدادتراش و خلاصه هر چيز ديگرى شبيه به اينها، كنار بخارى علاء الدين شهرى مىساختم و شهروندانى كه در آن زندگى مىكردند.
داستان اين شهرها هم غالباً جنگى بود يعنى اهالى مورد هجوم قرار مى گرفتند و بايد از خود دفاع مى كردند؛ كودكى آدم در زمان جنگ بگذرد، بازى ها و داستانهايش هم جنگى مى شود .... اما در تابستان يكى از ده ها سرگرمى ام در زير پنكه و همراه با صداى يكنواخت و خواب آور آن، اين بود كه بروم لب حوض كوچك حياط مان و ركورد ميزان حبس نفس ام را در زير آب هر روز سعى كنم ارتقاء ببخشم! به اين منظور يواشكى بايد ساعت سيتى زنِ پدرم كه هنگام خواب كنار متكايش مى گذاشت و بسيار دوستش داشت را بردارم و با خودم بياورمش كنار حوض ... ساعت پدرم آن زمان خيلى شيك بود و كرنومترى داشت كه به كار ركوردزنى من مى آمد.
به اين شكل كه همزمان با فشار دادن دكمه ى كرنومتر ساعت كه در دستم بود سرم را زير آب مى بردم و بعد از بيرون آوردن سر، بازهم دكمه را مى زدم تا متوقف شود و من ثانيه هاى ثبت شده را بر كاغذ بياورم. خلاصه در مدتى كه پدرم خواب بود ساعت پيش من _ بى اجازه البته _ امانت بود ... اغلب هم بعد از بيدارى و بعد از اينكه متوجه مى شد ساعتش نيست عصبانى مى شد كه "اى بابا ساعت را باز بردى كنار حوض، باباجان آب مى رود توش، خراب مى شود... چه كارهايى مى كند اين بچه!" ... حالا كه نگاه مى كنم حق داشت خب آخر يعنى چه هر روز ساعت را ببرى لب حوض و سرت را بارها زير آب ببرى تا مثلا ركورد حبس نفس ات را تغيير دهى! ... ولى متاسفانه هيچ روشى براى تغيير اين مسير كارگر نشد چراكه بعد از تهديدها و مهربانى ها و خلاصه هر روشى كه ايشان به كار مى بست، بازهم فردا من بودم و مراسم ثبت ركورد نفس نكشيدن زير آب ...
چند وقت قبل بابا ساعتش را به من داد تا براى تعمير به تهران بياورم ... اين براى اولين بار بود كه خودشان ساعت را به من مى سپردند. ساعت را كه بعد از سالها لمس كردم اول اينكه ديدم چقدر كوچك تر شده و دوم اينكه حس كردم هنوز چقدر آشناست ... ساعتى كه مى بينيد همان ساعت است كه بالاخره بعد از مدتها تعمير شد گرچه روى قسمت ديجيتالى اش خط افتاده ... خاطرات در ذهن اما خط نمى افتد ...