اینها بخشی از اظهارات زن ۳۸سالهای است که به دنبال شکایت هوویش و به اتهام ایجاد مزاحمت به کلانتری احضار شده بود.
خراسان نوشت:این زن درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که «برات» به خواستگاری ام آمد و من خیلی زود با شادمانی لباس سفید عروس را به تن کردم. همسرم اگرچه پادوی بازار بود و هر روز در یک فروشگاه کار میکرد، اما من به درآمد اندکش توجهی نداشتم. هر روز پای سفره شام انتظارش را میکشیدم، چون بدون او لقمه غذا از گلویم پایین نمیرفت. عاشق «برات» بودم و چیزی جز او نمیدیدم، او هم با من مهربان بود و من در عمق چشمانش «دوست داشتن» را با همه وجودم حس میکردم، اما هر روز، هر ماه و هر سال که از زندگی مشترک مان سپری میشد ترسی عجیب قلبم را میلرزاند و نگرانی در چشمانم موج میزد چرا که با گذشت چند سال از زندگی مشترک هنوز باردار نشده بودم.
آرام آرام حرف و حدیثها در میان اطرافیانم آغاز شد به گونهای که مرا «اجاق کور» میخواندند. آن قدر برای معالجه نازایی نزد پزشکان مختلف رفته بودم که دیگر حتی شنیدن نام داروی نازایی نیز آزارم میداد. داروهای گیاهی، شیمیایی، سنتی و توصیهها و تجربههای دیگران هم فایدهای نداشت. همسرم اگرچه سعی میکرد خودش را خونسرد نشان بدهد، اما میدانستم در وجودش غوغایی برپاست. برای کاهش این فشارهای روحی و روانی، هر کاری را که از من میخواست برایش انجام میدادم. هیچ کدام از خواستههای همسرم را کسر شأن نمیدانستم و از صمیم قلبم در برابرش تعظیم میکردم. «برات» در زمینه تعمیر لوازم برقی و خانگی مهارت یافته بود و دیگر خودش تعمیرگاه داشت.
حدود ۱۸سال از این زندگی مشترک میگذشت که آرام آرام سوءظن عجیبی در وجودم رخنه کرد. رفتار و گفتار «برات» به شدت تغییر کرده بود، دیگر آن حس عمیق «دوست داشتن» در چشم هایش وجود نداشت. هر روز با یک بهانه جدید پای سفره شام مینشست و طوری از بچه سخن میگفت یا به گوشه دیگر سفره خیره میشد که جگرم را آتش میزد. با چشمانی اشک آلود و بغضی در گلو لقمه غذا را میبلعیدم.
اگرچه در این ماجرا تقصیری نداشتم، ولی به دلیل همین نازایی انواع فشارهای روحی و روانی را تحمل میکردم تا جایی که بالاخره برات برگهای را مقابلم گذاشت و از من برای ازدواج دوم رضایت گرفت. با آن که از صمیم قلبم راضی به این کار نبودم، اما برای خوشحالی شوهرم از هیچ کاری دریغ نداشتم. در عین حال حتی ذرهای تصور نمیکردم که روزی برات هوویی بر سرم بیاورد، ولی سوءظنی عجیب مانند خوره به جانم افتاده بود، چرا که احساس میکردم او با زن دیگری در ارتباط است و دیگر عاشقانه نگاهم نمیکند.
این بود که ناخواسته به تعقیب او پرداختم و متوجه شدم در منطقه پایین شهر وارد منزل فردی غریبه شد و چند دقیقه بعد در حالی از آن خانه خارج شد و پشت فرمان پرایدش نشست که دختری کم سن و سال او را همراهی میکرد. آنها به منطقه ییلاقی طرقبه رفتند و داخل رستوران شدند. من هم بلافاصله با همان خودروی اجارهای به محله آن دختر بازگشتم. تحقیقاتم به بهانه امر خیر نشان داد «لیلا» دختری ۱۶ساله و از اتباع خارجی است که بعد از فوت پدر، در کنار مادرش زندگی میکند. او با همسرم چهار ماه قبل از آن و زمانی که برای تعمیر تلویزیون به خانه آنها رفته بود آشنا شده بود. حدود دو سال این راز را در سینهام نگه داشتم، اما وقتی روزی در حال عصبانیت به این ارتباط اشاره کردم، دیگر برات هم رابطه اش را علنی کرد و گفت: «یا بساز یا طلاق بگیر! چون همسرم باردار است و من باید بیشتر روزها را نزد او باشم.» با دلی شکسته تصمیم به طلاق گرفتم و نزد آن دختر ۱۸ساله رفتم و به عاشق شوهر ۴۳سالهام گفتم: میدانی آشیانه مرا خراب کردی تا سایبانی برای خودت درست کنی؟!
خراسان نوشت:این زن درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که «برات» به خواستگاری ام آمد و من خیلی زود با شادمانی لباس سفید عروس را به تن کردم. همسرم اگرچه پادوی بازار بود و هر روز در یک فروشگاه کار میکرد، اما من به درآمد اندکش توجهی نداشتم. هر روز پای سفره شام انتظارش را میکشیدم، چون بدون او لقمه غذا از گلویم پایین نمیرفت. عاشق «برات» بودم و چیزی جز او نمیدیدم، او هم با من مهربان بود و من در عمق چشمانش «دوست داشتن» را با همه وجودم حس میکردم، اما هر روز، هر ماه و هر سال که از زندگی مشترک مان سپری میشد ترسی عجیب قلبم را میلرزاند و نگرانی در چشمانم موج میزد چرا که با گذشت چند سال از زندگی مشترک هنوز باردار نشده بودم.
آرام آرام حرف و حدیثها در میان اطرافیانم آغاز شد به گونهای که مرا «اجاق کور» میخواندند. آن قدر برای معالجه نازایی نزد پزشکان مختلف رفته بودم که دیگر حتی شنیدن نام داروی نازایی نیز آزارم میداد. داروهای گیاهی، شیمیایی، سنتی و توصیهها و تجربههای دیگران هم فایدهای نداشت. همسرم اگرچه سعی میکرد خودش را خونسرد نشان بدهد، اما میدانستم در وجودش غوغایی برپاست. برای کاهش این فشارهای روحی و روانی، هر کاری را که از من میخواست برایش انجام میدادم. هیچ کدام از خواستههای همسرم را کسر شأن نمیدانستم و از صمیم قلبم در برابرش تعظیم میکردم. «برات» در زمینه تعمیر لوازم برقی و خانگی مهارت یافته بود و دیگر خودش تعمیرگاه داشت.
حدود ۱۸سال از این زندگی مشترک میگذشت که آرام آرام سوءظن عجیبی در وجودم رخنه کرد. رفتار و گفتار «برات» به شدت تغییر کرده بود، دیگر آن حس عمیق «دوست داشتن» در چشم هایش وجود نداشت. هر روز با یک بهانه جدید پای سفره شام مینشست و طوری از بچه سخن میگفت یا به گوشه دیگر سفره خیره میشد که جگرم را آتش میزد. با چشمانی اشک آلود و بغضی در گلو لقمه غذا را میبلعیدم.
اگرچه در این ماجرا تقصیری نداشتم، ولی به دلیل همین نازایی انواع فشارهای روحی و روانی را تحمل میکردم تا جایی که بالاخره برات برگهای را مقابلم گذاشت و از من برای ازدواج دوم رضایت گرفت. با آن که از صمیم قلبم راضی به این کار نبودم، اما برای خوشحالی شوهرم از هیچ کاری دریغ نداشتم. در عین حال حتی ذرهای تصور نمیکردم که روزی برات هوویی بر سرم بیاورد، ولی سوءظنی عجیب مانند خوره به جانم افتاده بود، چرا که احساس میکردم او با زن دیگری در ارتباط است و دیگر عاشقانه نگاهم نمیکند.
این بود که ناخواسته به تعقیب او پرداختم و متوجه شدم در منطقه پایین شهر وارد منزل فردی غریبه شد و چند دقیقه بعد در حالی از آن خانه خارج شد و پشت فرمان پرایدش نشست که دختری کم سن و سال او را همراهی میکرد. آنها به منطقه ییلاقی طرقبه رفتند و داخل رستوران شدند. من هم بلافاصله با همان خودروی اجارهای به محله آن دختر بازگشتم. تحقیقاتم به بهانه امر خیر نشان داد «لیلا» دختری ۱۶ساله و از اتباع خارجی است که بعد از فوت پدر، در کنار مادرش زندگی میکند. او با همسرم چهار ماه قبل از آن و زمانی که برای تعمیر تلویزیون به خانه آنها رفته بود آشنا شده بود. حدود دو سال این راز را در سینهام نگه داشتم، اما وقتی روزی در حال عصبانیت به این ارتباط اشاره کردم، دیگر برات هم رابطه اش را علنی کرد و گفت: «یا بساز یا طلاق بگیر! چون همسرم باردار است و من باید بیشتر روزها را نزد او باشم.» با دلی شکسته تصمیم به طلاق گرفتم و نزد آن دختر ۱۸ساله رفتم و به عاشق شوهر ۴۳سالهام گفتم: میدانی آشیانه مرا خراب کردی تا سایبانی برای خودت درست کنی؟!