شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۴

معرفی یک کتاب مفید+ حواشی!

کد خبر : ۵۱۴۱۴

1.شنیدید لطیفه ی کسی که خودکارش تموم شد، ترک تحصیل کرد؟الان اون منم!شاتل مان تمام شده و مادر محترمه به هیچ وجه حاضر به تمدیدش نیست! انگار خواست خدا بود که چهلمین پست این وبلاگ اربعین آقایم باشد و بعد الفاتحه مع الصلوات...دیگر معلوم نیست کی و کجا و چطوری بیایم وبنویسم.البت انقدر عقلم میرسد که کارت اینترنتی بخرم !اما آن را گذاشته ام دقیقا برای وقتی که مادر محترمه میخواهد با خواهر هایش تلفنی حرف بزند! سرعت هم که الی ماشاالله...الخیرو فی ما وقع..

2.حالا که دارم وصیت میکنم بهتان پس بگذار بگویم این کتاب "نورالدین پسر ایران"که خاطرات سید نورالدین عافی است را تا نایاب نشده حتما بخوانید.چاپ انتشارات سوره مهره.کم اتفاق می افتد کتابی مغز و روح و جسم و جانم را بهم بریزد.نابود کند.اما این کتاب اینطوری است...

" با صورت به زمین خوردم.صدا ها ،بو ها،طعم خاک و خون...همه چیز قاطی شده بود و من در حالیکه روی زمین افتاده بودم با همه توانم سعی میکردم بدانم چه شده است.سرم را به زحمت از زمین بلند کردم اما هیچ جا را نمیدیدم.دستم را به صورتم بردم تا خاک و خون را از چشمانم کنار بزنم اما ناگهان دستم توی صورتم فرو رفت! مایعی گرم و لزج انشتانم را خیس کرد.دلم ریخت.آیا صورتم له شده است؟..."

انقدر این کتاب مرا به هم ریخته که خواب امیر مارالباش را میدیدم.توی خواب بهم میگفت:منم امیر...امیر مارالباش...فقط نگاهش میکردم.زبانم نمیچرخید بهش بگویم مگر شهید نشده بودی؟زبانم نمیچرخید بگویم ناز شصت رفاقتت که سید را توی بیمارستان تهران رها نکردی برگردی تبریز...که بگویم من هم توی سیاهی شب عملیات زیر آتیش گلوله دیدمت که با بچه ها دستتان را روی هم گذاشتید و عهد بستید،در کسری از ثانیه ... من هم دلم ازین عهد بستن ها خون است امیر زبانم نچرخید بگویم توی آن صفحه از کتاب چقدر اشک ریختم...بیا از من بپرس که چطور میشود یکی بیخیال صورت له شده اش بشود و دست های آش و لاش شده اش را بکشد روی زمین تا برادرش را که کنارش ایستاده بود پیدا کند...بپرس چرا سید چهل روز توی مرز مرگ و زندگی لام تا کام زبان باز نمیکند و آدرس خانه شان را نمیدهد تا چهلم برادرش تمام شود...بپرس چه حالی میشوی داداشت کنارت شهید شده باشد دستت را روی خونهایش بکشی...که بیخیال صورت له شده ات بشوی بگویی:وای برادرم... بپرس چه حالی میشوی وقتی پرستار بخواهد برود سریال موردعلاقه اش را ببیند و حوصله ی زخم های تو را نداشته باشد؟...من انگار ایستاده بودم آنجا توی آن صفحه از کتاب ،توی اتاقت، وقتی ناله میزدی نمیتوانم ... وقتی پوست شکمت پاره شد و روده هایت روی زمین ریخت،وقتی پرستار جیغ کشید،وقتی تکنسین بیهوشی بهت میگفت داری میمیری، میدونی؟... وقتی وسط عمل صدو چندمت به هوش آمدی.. وقتی از بیمارستان فرار کردی برگشتی جبهه... وقتی مادرت تورا نشناخت ...وقتی عکس قبل از مجروحیتت را میبرد خاستگاری... وقتی بدترین عکست را دادی ببرند نشان دختر مردم بدهند... من را گذاشتی در بحر ایمان یک دختر 17 ساله... وقتی شیرینی دامادیت را خریدی بردی جبهه ...وقتی پدر تدارکات را درآورده بودید با پاتک زدن هایتان...وقتی "هشتاد ماه" توی جبهه ماندی... وقتی توی لباس غواصی فکت از شدت سرمای آب قفل میشد... وقتی امیر شهید شد...

من را بردی به شبهای کشیک جراحی که از خدا طلب مرگ میکردم روزی هزار بار..وقتی روزی سه بار باید پانسمان سوختگی کارگری که نیمه چپ بدنش با آهن مذاب سوخته بود عوض میکردم... وقتی به پرستار * التماس میکردم بهش چند سی سی مورفین و مسکن بزنند... وقتی رزیدنت میگفت میری میکنی پوست هاش رو ... وقتی بچه ها میگفتند بیخیال... وقتی مریضم میپرسید چرا هنوز دردم کم نمیشه پس؟روم نمیشد بگم اون سرنگی که پرستار بامنت بهش میزنه مورفین نیست، سرم ه! وقتی من و مریضم دوتایی گریه میکردیم و اشک هایم انقدر بیشعور بودند که فرق بین اتاق ایزوله و پاویون را نمیفهمیدند! ..پوستش رو میکندم و میگفتم تو رو خدا منو ببخش.اگر نکنم عفونت میکنی.گوشت اضافه میاره.وقتی به همراهش التماس میکردم ببردش حموم بالیف تمیز کنه زخمش رو ...وقتی بعد یکساعت پانسمان، کمرم از درد صاف نمیشد بوی گوشت سوخته تا اعماق سلول های مغزم میرفت..وقتی یکماه بعد از همون کارگاه ریخته گری یه جوون دیگه آوردند با سوختگی نیمه چپ بدن! نبودی که ببینی زانو هام میلرزید نمیتونستم بایستم...تازه ریس کارخانه به فکر این افتاد که این مخزن آهن مذاب ممکنه مشکلی داشته باشه که لب ریز میشه به یک سمت و این را هم من فهمیده بودم!

3. من را بردی نجف.به آن روزی که فر آشپزخانه هتل چند ستاره منفجر شد و یک جوان سوخته را آوردند درمانگاه ومن چطور از دست سوخته اش رگ گرفتم؟با چند لیتر سرم شستم؟چند تا کرم سیلور را تمام کردم؟چند تا باند میخواست دست و پاهای سوخته اش؟بوی موی جزغاله شده و گوشت سوخته درمانگاه راپر کرده بود... مریم که آمد از دم در دوید تو و گفت باز توی بدکشیک چکار کردی؟پنکه را گرفته بودم به سمتش باز بال بال میزد...فرستادمش مستشفی... فرداش آمد ابو هادی ترجمه میکرد برایمان:دکتر بیمارستان گفته کی اول رسیده بالا سرش؟کی پانسمان کرده؟دستش درد نکنه...کار هر روز نجفمان بود تعویض پانسمان مریض عراقی... به دکتر های بعد خودمان سفارش مریضمان را کردیم یادت هست؟ بهت گفتم مگه امیرالمومنین سر در حرمش تابلو زده ؟همه رو میبینه.ما هم باید همه ی مریض هارو ببینیم.عرب و غیر عرب نداره.ایرانی و عراقی نداره.شمسا و غیر شمسا نداره...

4.داود را یادت هست؟نوجوان عقب مانده ذهنی مصروع که با عمه اش آمده بود کربلا...که تشنج کرده بود و افتاده بود روی گاز و دستو شانه اش جزغاله شده بود.سوختگی درجه سه...که تو اول دیدیش و به من سپردی باید هر روز این سه روز که اینجان پانسمانش رو عوض کنیم... که صبح ساعت 7.20 دقیقه از صدای جیغ زنها توی لابی آمدیم بالا دیدیم داود باند ها را باز کرده و با زخمش توی سالن میچرخد و زنها و بچه ها جیغ میکشند...که داد زدم سرش گفتم غلط کردی باند ها را باز کردی، میخوای از عفونت بمیری؟که رییس کاروان گفت شیرین عقله متوجه نمیشه...که بعدش چقدرمهربان شده بودم خدایا من را آنطور دیده بودی؟ بهش میگفتم ببخش من را..درد داری؟لبش را از درد گاز میگرفت و میگفت نع...از عمه اش پرسیدم چرا با این دست سوخته و وضع خراب آوردیش کربلا؟گفت:" خب این طفلک هم  دل داره...امام حسین طلبیدش..." اشک ریختیم چقدر؟ داود دل داره حسین من!پس من چی؟ روز سوم یک کیسه دارو و باند دادیم دستش بره تا مرز...من صدات رو از پشت قفسه دارو ها میشنیدم وقتی پانسمانش رو عوض میکردی و بهش میگفتی:داود میری حرم برام دعا کن...

5.دیونه شده ام انگارها.بگذار بنویسم تا یادم نرود.سال 1382خواب دیدم توی یک شب تاریک مانده ام توی خیابان و چند تا دختر از آشنا ها هم پشت سرم می آیند.مساجد بزرگ و خیابان ها و مردم خاکستری.مردم شهر به حرام و گناه بیشتر راغب بودند تا عبادت خدا.اما چه مسجد های باشکوهی داشتند...چند تا مرد افتاده بودند دنبال دخترها...من با آخرین توان میدویدم میخواستم برسیم خانه.رسیدیم دم در .مرد تنومندی در را باز کرد و ما داخل شدیم...خانه مان "بیت الزهرا"بود.مرد یک کسی بود تو مایه های رسول ترک.میگفت:"من کلب آستان علی ام"جایش را انداخته بود پشت در ورودی فکر کنم نگهبان دم در خانه بود.دعوایم هم کرد که تا این وقت شب چه غلطی میکرده ام که انقدر دیر راه افتاده ام بیایم خانه...بعد گفت خانم منتظرتان هستند.دختر ها رفتند تو.من از فرط دویدن جان برایم نمانده بود.خانمی یکی از در ها را باز کرد و آمد مقابلم ایستاد.تو انگار کن صاحب خانه باشد یا یک جوری ما بچه هایش باشیم یا مسئول ما باشد...در هاله خانمهایی که دورش بودند، آمد و به من گفت:"تا الان نخوابیده ام تا بیایید، نگرانتان شدم"...انگار کن عالم را داده باشند به من که ایشان نگران من شده..سرم را انداخته بودم پایین اشکهایم میچکید روی زمین...میخواستم بگویم چی دیده ام توی شهر...چقدر مردم بد شده اند..چقدر اهل گناه و معصیت شده اند..که حتی تعقیبمان کرده اند.. که نجات پیدا کرده ایم..اما زبانم نمیچرخید..نگاهم قفل شده بود به جای یک زخم خیلی خیلی عمیق سوختگی روی بازویشان.از شدت گریه از خواب بیدار شدم...

6.سال1383 حج عمره دانشجویی من عقلم را دادم دست 7-8 تا دخترپزشکی سبکسر که اتفاقا مریم هم جزشان بود (انموقع من علوم پایه بودم و مریم استاجر بود از دو دانشگاه مختلف اما اتفاقی همزمان اعزام شده بودیم حج.آخرین کاروان دختران و اولین کاروان پسران و متاهلی.توی فرودگاه خاله و دایی ام رادیدم و فهمیدم با دختر خالم همزمان اعزام میشیم!) ساعت 11نصفه شب میخواستند بروند از یک پاساژمعروف در حاشیه مدینه خرید کنند!و برای خاطر جمع بودن از امنیتشان 2تا پسر دانشجوی سبکسر دیگر را قانع کردند که باهاشان بیایند! سوار یک ون سفید شدیم و فقط خدا میداند که راننده سعودی یکساعت و نیم در کوچه پس کوچه ها و نخلستانهای مدینه چقدر رفت و آمد و چقدر مهمل گفت و چقدر از توی آینه دختر ها را دید زد واز ازدواج چندمش و دختر های ایرانی گفت و من چقدر از استرس پیر شدم .تازه یاد خوابم افتادم.یاد خیابان های خاکستری،مردم اهل معصیت... اشک میریختم وقتی راننده  دم درخانه ای ایستاد.. وقتی دختر ها خفه شده بودند و از ترس جیک نمیزدند... وقتی پسرها لال شده بودند از ترس...من چشمهایم رابستم متوسل شدم به بانوی بیت الزهرا و شهادتینم را خواندم...انقدر بود که ساعت 3 نصفه شب برگردیم هتل و رییس کاروان و حاج آقا به فحش بکشند همه مان را...که هزار بار گفته بودند زن را از مردش دزدیده اند اینها...به دخترو پسر شیعه رحم نمیکنند.زن و دخترمان برایشان حلال است میفهمی؟

 فرداش این من بودم که در روضه النبی زار میزدم توی سجده و میگفتم مادر جان ببخش که دیشب نگرانت کردیم...ببخش من را... یک چیزهایی اصلا احتیاج به توضیح ندارد.میفهمی؟نگاه میکردم به ستون حرس و به امیرالمومنینی که برای من هنوز آنجا ایستاده بود...گفتم من میدانم چرا دستت که به بازوی حضرت زهرا رسید گریه کردی، بلند بلند...

7.زمستان سال1371توی مدرسه ابتدایی شاهد راننده سرویس پیک نیک روشن کرده بود که مینی بوس گرم بشود که گرفت به لباس یکی از بچه ها...خانم معلم کلاس سومیها با دستش آتش را خاموش کرد که آتش گرفت به چادر مشکی اش و آب شد روی دستش....وقتی بابای مدرسه آب میریخت، چادر و تاول و پوست دستش با هم کنده میشد...

8.یک چیزهایی را آدم بزرگ بشود... پزشکی بخواند...مریض ببیند میفهمد...من تازه امسال فهمیدم چرا وصیت کردید از زیر پیراهن غسلتان بدهند بانو... شاید هم باید شاعر باشی تا بفهمی

شانه بر دیوار محکم کرده و سر را به در/ وای اگر دستی بکوبد کوبه ی در را به در

مثل گل در دست طوفان تکه تکه بسته است/چادری از باغ میخک های پرپر را به در

شانه ی دیوار از یک سو وباد از یک طرف/میخ کرده بال های این کبوتر را به در

در، دهانش از شگفتی باز مانده، گوییا/ مو به مو گفته ست پهلو حرف آخر را به در...

9.سال 1366اول با نازو نوازش و التماس.بعد با اخم و دعوا.آخرش فرار کردم... گوشه دستشویی گیرم انداخت و با یک دستش مچ دو تا دستم را گرفت و با شانه اش چسباندم به دیوار.زار میزدم و التماسش میکردم اما فایده نداشت.خودش هم گریه میکرد.با دست آزادش پاچه راست شلوارم را از تنم درآورد .لیف را کرد توی دستش و با صابون میکشید روی سوختگی پام.انقدر جیغ میکشیدم که بعد یکساعت بیحال می آوردم میگذاشتم روی تخت خانم دکتر هندی درمانگاه پشت خانه مان*.کار هر روزشان بود.مامان ازش میپرسید: تا باباش از جبهه بیاد پاش خوب میشه؟ ببین دنیا چقدر مسخره است.پای من خوب شد اما بابام از جبهه برنگشت!

10.ماه صفر1367افتاده بود مهر ماه.سوار تویوتای سپاه میرفتیم بانه...بابام به مادرم میگفت:رحلت پیامبر امسال افتاده دوشنبه.روز رحلتشون هم دقیقا دوشنبه بوده.دنیا روببین...غروب جمعه ما برمیگشتیم خانه البته با بچه های سپاه و نمیدانستیم این آمبولانسی که با ما می آید پشتش جنازه ی باباست.بهمان گفته بودند قرار است بروید دیدار امام!شب مامان، من و زینب را برد حمام، لباس های بابا را اتو میکرد که برای دیدار فردا آماده باشیم...باید صبح زود راه می افتادیم. نصفه شب با صدای ناله ی خفه ای بیدار شدم. برق یکی از اتاقها روشن بود.چند تا خانم غریبه آمده بودند و توی هال راه میرفتند.از زیر پتو نگاه میکردم که یکیشان آمد سمت ما.من وزینب پیش هم خوابیده بودیم.خودم را زدم به خواب.پتو را از سرمان کنار زد و به دوستش گفت:بچه های شهیدن ها...خیلی کوچیکن که...من تا صبح زیر پتو لرزیدم و زینب را تکان دادم که: زینبی پاشو بابا شهید شده اما خواب خواب بود...من اینطوری فهمیدم و کار همه را راحت کردم!الان که علیرضای مصطفی احمدی روشن را میبینم یاد خودم می افتم که چه دنیایی داشتم...

11.از ماه صفر متنفرم.از آخرش بیشتر...محسنیه برای من هرسال خیلی پررنگه.ما هیچ وقت امام رو ندیدیم. نامرد ها به قول دروغشون عمل نکردند.سال بعد امام هم فوت کرد و رفت...امسال بعد از بیست و دو سال زینب را بردم جماران.شش ساعت تمام به صندلی خالی امام نگاه کردیم.باور میکنی؟

*:اون پرستار به عنوان پرستار نمونه انتخاب شد!ببین اون بیمارستان دیگه چی بود!!

*:خدا به فرشته هاش گفته بود به دل مهندس و شهرداری بندازند که اون درمانگاه رو عدل بیان پشت خونه ی ما بسازن که کار مامانم رو راحت تر کنند!بعد به دل یه خانوم دکتر هندی انداخته بود که بیاد و تو ایران در حال جنگ طبابت کنه!!خداست دیگه....

بعد از تحریر:فکر کنم الان باورت شده که کتاب نورالدین دیوونه ام کرده...الان اگه استاد ف... بود میگفت:بیا روانکاویت کنم.همه چی برمیگرده به کودکیت....
 
بیمارستان دریایی