میدان حال و هوای دیگری داشت، گردانها صف به صف منتظر ایستاده بودند تا فرمانده لشکر بیاید. پرچمهای رنگارنگ در باد میرقصیدند و عملیاتی دیگر را نوید میدادند. چشم همه به جایگاه موقتی بود که برای سخنرانی آقا مهدی درست کرده بودند.
مهدی باکری محبوب همه بسیجیهاست و میدانستم که کنترل این همه بسیجی بعد از پایان سخنرانی آسان نخواهد بود. سخنرانی آقا مهدی که تماما میشد تمام بسیجیها به سویش هجوم میآوردند و در آغوشش میگرفتند. در همین عملیات گذشته بود که آقا مهدی را به زور از دست بچهها گرفتیم و انداختیم پشت تویوتا و از معرکه بیرون بردیم ولی با این همه، یکی از بسیجیها همراه آقا مهدی خود را به پشت تویوتا رسانده بود و پاهای آقا مهدی را در آغوش داشت، هر چه میکردیم دست بردار نبود. میبوسید و گریه میکرد. اقا مهدی هم با او همصدا شده بود. تا به ستاد برسیم، در پشت تویوتا عالمی بود. همه گریه میکردند ولی حال آن بسیجی و حال آقا مهدی را هیچکس نداشت. در گوش هم نجوا میکردند و های های میگریستند، او به زور پاهای اقا مهدی را میبوسید و اصرار آقا مهدی راه بجایی نمیبرد...
صلی علی محمد٬ یار امام خوش آمد. به خود میآیم. آقا مهدی در جایگاه ایستاده است و تمام میدان یک صدا شعار میدهند. آقا مهدی همه را دعوت به آرامش میکند ولی بچهها دست بردار نیستند. میدان رفته رفته آرام میشود و آقا مهدی شروع به صحبت میکند. همه به صورت آقا مهدی خیره شدهاند و به سخنانش گوش میدهند ولی من بیش از آنکه سخنانش را بشنوم در چهره تکیده و خستهاش دقیق شدهام. بیخوابی از سر و رویش میبارد.
"...برادران! عملیات، عملیات سختی خواهد بود. باید بدانیم اگر این عملیات موفق شد، عملیات بعدی سختتر خواهد بود. چون خداوند بندگان مؤمن خود را هر چه میگذرد با آزمایشی دیگر میآزماید. همه برادران بایستی تصمیم قطعی بگیرند. تمام علایقی که در ده و در شهر دارید کنار بگذارید. مصمّم، قاطع و با توکل به خداوند، تمام برادران تصمیم بگیرند و گرنه خدای نکرده مردد و متزلزل میشویم و تردید و ابهام حتی به اندازه نوک سوزن مانع امداد الهی است. هر برادری شب عملیات میخواهد جلو برود باید تصمیم خود را گرفته باشد. خدای نکرده اگر برادری روحیهاش ضعیف است نباید جلو بیاید. هر کس نمیتواند تصمیم بگیرد همراه ما نیاید و گرنه خدای نکرده به ما صدمه خواهد زد. همه برادران تصمیم خود را گرفتهاند ولی من بخاطر سختی عملیات تأکید میکنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم باشید که رحمت خدا شامل حالش شد. مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده کنیم. هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما میگرداند. اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک نفر بماند آن یک نفر باید مقاومت کند. واگر از گردان سیصد نفری یک نفر بماند آن یک نفر باید مقاومت کند. حتی اگر فرمانده شما شهید شد، نگوئید فرمانده نداریم و سست شوید که این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما خدا و امام زمان (عج) است. اصل آنها هستند و ما موقت هستیم. ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وقتی ما شهید شدیم خودتان فرماندهاید. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است."
مو بر تنم سیخ شده بود. آقا مهدی طور دیگری سخن میگفت. بوی کربلا میآمد و عطر عاشورا میوزید.
" تا موقعی که دستور حمله داده نشده، کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شود باید دستمال در دهانش بگذارد، دندانها را بهم بفشارد و فریاد نکند. فریاد نشانه ضعف شماست... با هر رگبار سبحان الله بگوئید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه کنید و بقیه سازماندهی شده و کار را ادامه دهید. با عرض معذرت مسألهای که امیدوارم به برادران جسارت نشود و انشاء الله که از قلبهای پاک شما دور است ولی شیطان دست بردار نیست. شیطان بعضی وقتها آرامتر و با وجهه شرعی جلو میآید. بنابراین در پیروزی مغرور نشوید. حداکثر استفاده را از وسایل بکنید. اگر این پارو بشکند بجای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایقها باید عملیات بکنیم. لباسهای غواصی را خوب نگهداری کنید. یکسال است بدنبال این امکانات هستیم... هرکس که ممکن است در میدان رزم دستش بلرزد، زانوهایش سست شود و قلبش تپش شدید پیدا کند، بهتر است در عملیات شرکت نکند و از همینجا برگردد. شرکت در این عملیات نیاز به شهامت، ایمان و گذشت از سر و جان دارد... قافله ما قافله از جان گذشتگان است. هر کس از جان گذشته نیست با ما نیاید."
سخنرانی که تمام میشود همه بسوی جایگاه هجوم میآورند و در یک چشم بهم زدن آقا مهدی در میان بسیجیها گم میشود. به هر نحوی است خود را به آقا مهدی میرسانم. هر کسی میرسد بوسهای میگیرد، یکی پیشانیاش را میبوسد، یکی از صورتش میبوسد، دیگری به شانهاش بوسهای میزند، بعضیها دستش را به دست میگیرند، عدهای به تبرک دستی به پیراهنش میکشند... فشاری که از اطراف بر آقا مهدی میآید، چنان است که آقا مهدی خود را کاملا به موج بسیجیها سپرده است و راحتتر از همیشه او را دوره کردهاند. گویی نمیخواهند گوهری چنین را به این زودی از دست بدهند. ناگهان تمام وجودم را ترسی شیرین فرا میگیرد؛ "نکند صدمهای به آقا مهدی برسد؟" "یا علی" میگویم و چند نفری را که بین من و آقا مهدی فاصلهاند، کنار میزنم. مینشینم و آقا مهدی را به روی شانهام میگیرم و با یک "یا علی" دیگر بر میخیزم. حالا آقا مهدی یک سر و گردن از بقیه بالاتر است و فشاری که تا چند دقیقه پیش ایشان را به میان گرفته بود، دندههای قفسه سینهام را به بازی گرفته است.
به سوی تویوتا میروم. ولی این موج بسیجیهاست که مرا میبرد. بعضیها که قد بلندی دارند باز دست در گردن آقا مهدی میکنند و میبوسندش. به کنار تویوتا که میرسم در باز میشود. آقا مهدی را سوار میکنم و ماشین حرکت میکند. من میمانم و سرزنش بسیجیها!
منبع: "خداحافظ سردار" نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ چهارم، ص ۱۲۳ - ۱۱۹