یادمان مانده؛ دقیقا چهره رو به زوالش، ترسی که در چشمانش خانه کرده بود، تحقیری که آرزو داشتیم ببینیم و... همه اینها را دیدیم، وقتی تلویزیون صدام حسین را نشان داد که در زیرزمین متروکهای به دام نیروهای آمریکایی افتاده بود. ریشش بلند بود و دیگر از آن تکبر همیشگی خبری نبود، یک دیکتاتور و ظالم دیگر به دام افتاده بود. مردی که در شهریور سال ۵۸ به ایران حمله کرد با این تصور که ایران را به تملک خود درآورد، اما با مقابله و دفاعی هشتساله روبهرو شد. جوانهای زیادی را از دست دادیم. خانهها و شهرهای آبادمان را خراب کرد، مردان را به اسارت گرفت و زنان و بچهها را آواره کرد. هشت سال جنگ برای این که نسلهای زیادی از ایرانیان از صدام حسین متنفر شوند، کافی است.
حالا او مرده باشد یا زنده، فرقی در این حجم از نفرت نمیکند و معادلات را تغییر نمیدهد. ۱۷ سال قبل در چنین روزی بود که جلال طالبانی که وارد ایران شده بود، خبر بازداشت صدام را برای اولین بار به خبرنگار ایسنا گفت و فقط چند دقیقه زمان لازم بود که این خبر در صدر اخبار جهان قرار گیرد. صدام حسین بعد از مدتها فرار و مخفی شدن دستگیر شد. ۲۳ آذرماه سال ۸۲ را ما ایرانیها هرگز فراموش نخواهیم کرد. همچنان که ابوالفضل محمدی؛ یکی از ۲۳ نوجوانی که به اسارات عراقیها درآمدند، فراموش نخواهد کرد. او و دوستانش از معدود اسرایی بودند که صدام را از نزدیک دیده بودند و مسلما نفرتی که آنها از او احساس میکردند و میکنند با ما فرق دارد. با محمدی همصحبت شدم تا از تجربه این دیدار برایمان بگوید.
با اطفال میجنگم
دیروز دوستان قدیمی که به ۲۳ نفر شهرت دارند، حال و روز خوبی نداشتند. وقتی به یوسفزاده نویسنده کتاب ۲۳ نفر تلفن کردم؛ گفت: «سه نفر از ما کم شده است. امروز احمدعلی حسینی را از دست دادیم. قلبش ایستاد و تمام.» ابوالفضل محمدی اهل زنجان و ساکن این شهر هم با بغض صحبت میکند. او هم میگوید احمدعلی یکی از بهترین دوستانم بود که از دستش دادیم. مدتها بود که دیالیز میشد و امروز بر اثر ایست قلبی از دنیا رفت. قبلتر هم سید عباس سعادت و محمد صالحی را از دست داده بودیم.
حالا شدهایم ۲۰ نفر!
محمدی درباره ملاقاتشان با صدام میگوید: «صدام وقتی شنیده بود ۲۳ نوجوان ایرانی به اسارت عراقیها درآمدهاند، خیلی خوشحال شده بود، گویا تصمیم داشت از این موضوع به نفع خودش استفاده کرده و تبلیغات رسانهای راه بیندازد. یک روز بدون اینکه به ما بگویند قرار است ما را کجا ببرند، سوار ماشینمان کردند و به کاخی بردند که بعد متوجه شدیم کاخ صدام است. از پچپچها متوجه شدیم قرار است آدم مهمی را ببینیم. اما راستش من تا آن زمان حتی یک عکس هم از صدام ندیده بودم و هیچ تصوری از او نداشتم. بعد از مدتی با دخترش آمد. لبخند به لب داشت و تلاش میکرد با ما مهربان باشد. نمایندگانی از همه رسانههای جهان آمده بودند و این ملاقات را پوشش میدادند. او به رسانهها گفت که ایرانیها اطفال و بچهها را به جبهه میفرستند و من با اینها میجنگم.»
فریب نخوردیم
«او مقابل رسانهها گفت که تصمیم دارد ما را به فرانسه بفرستد و از آنجا تحویل ایران دهد. ما آنجا بود که تازه فهمیدیم چه اتفاقی دارد، میافتد. حس بسیار بدی داشتیم. احساس حقارت میکردیم که چرا اصلا به دیدن این دیکتاتور ظالم آمدهایم. سنمان کم بود، اما دلمان میگفت نباید زیر بار این خواسته برویم و راهی فرانسه شویم. دلمان نمیخواست با دیگر اسرا روبهرو شویم، احساس میکردیم تحقیر شدهایم. از کاخ صدام ما را به اداره استخبارات بردند. آنجا بود که ما تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. گفتیم باید ما را به اردوگاه برگردانید و هر زمان دیگر اسرا آزاد شدند، ما را هم آزاد کنید. صدام در عملیات بیتالمقدس شکست خورده بود و میخواست هر طور شده، آن را جبران کند و نظر سیاستمداران و مردم جهان را به سمت خود جلب کند. او میخواست ما را به فرانسه بفرستد که مقر منافقین بود. او تصور میکرد ما اگر به فرانسه برسیم، تحت تاثیر افکار منافقین به آنها ملحق میشویم یا از فرانسه درخواست پناهندگی میکنیم. حتی اگر یک یا دو نفر از ما چنین رفتاری میکرد، صدام پیروز معرکه بود. اما خدا به ما کمک کرد و ما فریب نخوردیم. آنقدر به اعتصاب غذایمان ادامه دادیم که صدام شکست خورد و ما را دوباره به اردوگاه برگرداند.»
شیطان مجسم بود
«خبر حمله آمریکا به عراق را مثل بقیه ایرانیها شنیدم، ما هم باخبر شدیم که صدام از بغداد و کاخش آواره شده و این را هم شنیدم که با خواری دستگیر شده. همه این اخبار را ما هم دنبال میکردیم. سالها اسارت و سختیهایی که در این سالها دیدیم، کینه و نفرت از صدام را در دل ما تبدیل به زخم کرده بود. یادم هست با همسرم به مکه مشرف شده بودیم. روزی که به جمرات رفتیم تا به شیطان سنگ بزنیم، خبر اعدام صدام را شنیدیم. درست در روزی که من به شیطان سنگ میزدم، او اعدام شد. گریه میکردم و سنگ پرتاب میکردم. صدام برای من تجسم شیطان بزرگ بود. چنین روزهایی را هرگز از یاد نمیبریم. چطور یک آدم با خودخواهی و ظلمی که در درون قلبش دارد، جوانهای ایران را شهید کرد و شهرهای آباد را ویران نمود.»
دیدار ۲۳ نفر با شهید سردار سلیمانی
ما آدمهای گمنامی بودیم تا اینکه آقای یوسفزاده کتاب ۲۳ نفر را نوشت. بعد از آن درباره ما مستندی ساخته شد و به برنامه ماه عسل دعوت شدیم و بعد آن هم فیلم سینمایی براساس این کتاب نوشته شد. روزی به پشت صحنه فیلم ۲۳ نفر دعوت شده بودیم که خبر رسید سردار سلیمانی برای افتتاح فیلم آمدهاند. چقدر ایشان در حق ما لطف کرد، ما را در آغوش گرفت و جملهای گفت که نمیدانم لایق آن هستیم یا نه. این شهید بزرگوار گفت: «باید پیراهن این ۲۳ نفر را هر روز به تنمان بمالیم تا راه و روش دفاع از کشور را یاد بگیریم...» آن روز احساس کردیم سردار سلیمانی پدر ماست. اما ایشان را هم از ما گرفتند و شهید کردند.
احمدعلی بهترین دوستم بود
من امروز یکی از بهترین دوستانم را از دست دادم. احمدعلی اهل رفسنجان بود و در همه سالهای اسارت مثل یک برادر بزرگتر حواسش به من بود. یادم هست بعد از ماجرای ملاقات با صدام، روز به روز رفتار نگهبانان اردوگاه با ما بدتر میشد. یک روز رسانهها و دوربینها را آوردند و ما را بردند تا در فضای باز اردوگاه والیبال بازی کنیم. اما ما درست بازی نمیکردیم. توپ را پرت میکردیم، گاهی میخورد به دیوار و گاهی میافتاد روی پشتبام. آن روز احمدعلی در تیم والیبال نبود. شب که شد ما را بردند داخل محوطه و خیلی کتکمان زدند. وقتی دوباره برگشتیم داخل احمدعلی آمد کنارم نشست و با لهجه آذری هی از من میپرسید ابوالفضل؛ کتک که میزدند، خیلی درد داشت؟ انگار میخواست با این سوالات دردی که ما احساس میکنیم را حس کند! بعد از آزادی چند باری ما دور هم جمع شدیم، اما احمدعلی که کلیههایش مشکل داشت فقط دوبار آمد. نمیتوانست، حالش خوب نبود و من امروز داغدار یکی از بهترین دوستانم هستم.
منبع: روزنامه جام جم