۲۱ سالی میشود هر سال تابستان ساک سیاهش را به دست میگیرد و کوه به کوه، دره به دره دنبال دانشآموزان جدید در روستاهایی میگردد که حتی گوگل هم با نام، آوازه و نقطه قرارگرفتنشان آشنا نیست. به خاطر همین نام کتاب خاطراتش «سرزمین خارج از نقشه» نام گرفته است.
شهروند نوشت: قصه، قصه معلمی است که برای انتقال اولین مدرسه پنلی به مناطق کوهستانی ۶ ماه خون جگر خورد اما یک ساعت هم فرصت درسدادن در این مدرسه را پیدا نکرد، چراکه باید سراغ دانشآموزان در لابهلای کوهها و مسیرهای صعبالعبور میرفت.
متولد روستای «خرسدر» از توابع پل «هرو»، بخش زاغه شهر خرمآباد در استان لرستان است؛ معلمی در سرزمین خارج از نقشه: «روز اول مهرماه سال ۵۷ به دنیا آمدم و معتقدم این تاریخ تولد، سرنوشت مرا نوشته است.»
میخندد و با همان لهجه شیرین لری از دوران سخت کودکی و استخراج شن و ماسه از رودخانه مجاور خانهشان برای فروش میگوید: «از ۸ سالگی تا دورانی که دیپلم گرفتم، در این رودخانه مشغول کار بودم. از محل فروش شن و ماسههای استخراجی هم هزینه تحصیلم تأمین میشد، هم کمک خرج خانواده عشایرم بودم، البته در کنارش چوپانی هم میکردم.»
دیپلم که میگیرد، به توصیه دوست و آشنا تصمیم میگیرد سربازمعلم شود: «سال ۷۹ بود. وقتی به اداره عشایری آموزش و پرورش رفتم، داوطلب کار در دورترین نقطه استان شدم و «سیرم کهنه» بهعنوان محل خدمت من مشخص شد.»
باروبنه میبندد با مینیبوس «مشتی گنجعلی» راهی سیرم میشود: «مشتی گنجعلی حق بزرگی بر گردن همه اهالی منطقه داشت؛ از خرید ملزومات زندگی گرفته تا رساندن بیمارها به شهر همه برعهده او بود، حالا هم قسمت شده بود او مرا به اولین مدرسه محل خدمتم برساند. سیرم روستایی در میانه کوههای شرق خرمآباد بود. تنها سه خانواده در آنجا زندگی میکردند، تعداد دانشآموزانم هم ۱۱ نفر بود. با رفتن معلم به روستا کمکم جمعیت به روستا برگشت. الان ۱۰ خانوار در این روستا زندگی میکنند.»
بعد از دوسال از این روستا به روستای «کرناس» میرود در بخش پاپی و معلم بچههای طایفه مدهونی میشود؛ منطقهای که در گذشته به سرزمین مردان هندی معروف بوده است: «در این روستا هم ۱۳ دانشآموز داشتم. کلاس درسمان در زمستان اتاقکهای سنگی کوچک بود با زیراندازی مندرس که بچهها را از پایههای مختلف گرد هم روی زمین جمع میکرد. اهالی این منطقه هم مردمی بیریا اما محروم بودند. در یکسال حضورم آنها را برای پذیرش آموزگار جدید آماده کردم، امکانات اولیه را برای تنها کلاس درس فراهم کردم تا معلمی که میآید، توان ماندن داشته باشد. مأموریت من همین است؛ آمادهکردن فضاهای محروم برای استقبال از معلمان مأمور، حداقل امکاناتی که اگر نباشد، کسی ماندگار نمیشود.»
مأموریتش در هر روستا که تمام میشود، با معارفه معلم جدید دوباره باروبنه میبندد و برای پیداکردن منطقه جدید راهی کوه و کمر میشود: «سال ۸۲ وارد منطقه کوله راد و سرتنگ لیشه شدم. لیشه به معنای درههای جداشده از هم بود و درست یکسال بعد به روستای پایین سرتنگ لیشه و دبستان پلنگ کوه رفتم. روبهروی این روستا هم روستای سه گرده بود، مدرسه را میان دو روستا بنا کردم تا بچههای هر دو روستا آموزش ببینند.»
از آموزش در این روستاها خاطرات زیادی دارد. برای اینکه همه بچهها را به کلاس درس برساند، خیلی اوقات مجبور میشد آنها را از بالای کوه تا مدرسه کول کند: «در یکی از روستاها که بالای کوهی بزرگ بود، فقط یک دانشآموز دختر داشتم، صبح سرِکوه میرفتم او را کول میکردم و به مدرسه میبردم. به مدرسه که میرسیدم، بساط نان و پنیر را برای دانشآموزانم فراهم میکردم، با هم صبحانهای میخوردیم و بعد کلاس درس را شروع میکردیم. حالا فرزند همین دانشآموز قدیمی، یکی از شاگردان جدیدم است و پای کلاس درس من مینشیند.»
یک دست به سقف، یک دست به کتاب
سال ۸۳ به جنوب منطقه ماهرو بختیاری میرود؛ جایی که به خاطر مرگ افراد مبتلا به صرع به روستای «مرگ صرع» مشهور است: «منطقه صعبالعبور و سختی بود. مردم با حداقل امکانات زندگی میکردند. مدرسه ما هم یک مدرسه کپری بود؛ با یک دست، سقف کپر را در باد و باران میگرفتم، با دست دیگر برای دانشآموزان کلاس اولم درس را بخش میکردم. آن سال، من ۱۸ دانشآموز داشتم در مقاطع مختلف، از صبح تا تنگ غروب سر کلاس بودم، شب به یک خانه سنگی بالای کوه میرفتم، آنجا یکی از دوستانم همراه خانوادهاش زندگی میکرد.»
گرچه مأموریت خود را کشف روستاهای دورافتاده و شناسایی دانشآموزان جدید میداند اما گاهی هم دلش طاقت نمیآورد و دوباره به مدرسههای قدیمی برمیگردد؛ مثل سال ۸۴ که برای بار دوم به روستای تنگ لیشه میرود: «تعداد دانشآموزانم ۲۰ دانشآموز شده بود. وقتی فهمیدم معلم ندارند، دلم نیامد بچهها از درس و مشق عقب بمانند. به این مدرسه برگشتم و بعد از آن به روستاهای چال ردله، قاپی، بلند نرگس، چاردوله، کوله راد و سرکانه رفتم.»
خاطرات تلخ گرگر
خاطراتش را در روستای سرکانه و کوله راد فراموش نمیکند: «سال ۸۸ معلم این مناطق بودم. بچههای روستا خود را با گرگر به مدرسه میرساندند؛ گرگر یا همان تلهکابین سنتی. در واقع بچهها هر روز با جانشان بازی میکنند تا درس بخوانند. هر روز گوشت تنم میریخت تا بچهها از این ریسمان مرگ جان سالم به در ببرند تا اینکه آب رودخانه طغیان کرد و بالاخره گرگر را برد.»
تلاش برای ماندگارکردن معلمها
بعد از این روستا به مناطق المون سرد و المون گرم طی سالهای ۸۹ و ۹۰ میرود؛ تنها برای درسدادن به ۱۰ دانشآموز: «راضیکردن معلمهای جدید برای حضور در این مناطق کار آسانی نبود اما با کارهای فرهنگی که طی یک سال انجام میدادم، سعی میکردم اهالی روستا را با راههای نگهداری معلم در منطقه آشنا کنم. خوشبختانه روستاییان هم پایه بودند و برای ماندگاری معلمها تلاش میکردند.»
روستای کومیه یا همان روستای میوههای وحشی در سال ۹۱ مسیر زندگی آقامعلم را تغییر میدهد: «این روستا در حاشیه رودخانه پل کوی بختیاری قرار دارد؛ یکی از بزرگترین و وحشیترین رودخانههای ایران که طولش بالغ بر ۱۰۰ کیلومتر است و سرعتش بالای ۴۰ تا ۶۰ کیلومتر در ساعت. از اشترانکوه سرچشمه میگیرد و به سد دز میریزد. از ارتفاع که رودخانه را ببینید، مانند ماری سبزرنگ و پیچان است.»
اولین مدارس ساندویچپنلی در لرستان
برنامه پیداکردن دانشآموزان در مناطق محروم و صعبالعبور استان لرستان توسط عزیزآقا سال ۹۰ در مدرسه چوبکوه با ۱۰ دانشآموز و یکسال بعد از آن در منطقه کومیه ادامه مییابد؛ منطقهای که سرنوشت آموزش در مناطق محروم استان را تغییر میدهد: «در کومیه بودم که از طریق اخبار و اطلاعات به دست آمده، زمزمههای ایجاد مدارس خورشیدی در مناطق محروم به گوشم رسید. به سازمان نوسازی مدارس رفتم و با مسئولان مربوطه در این رابطه به گفتوگو نشستم.»
راههای صعبالعبور برای انتقال مصالح ساختمانی شانس ایجاد مدارس خورشیدی را از دانشآموزان این مناطق میگیرد، به خاطر همین عزیزآقا از پیشنهاد استفاده از مدارس ساندویچپنلی با آغوش باز استقبال میکند: «یک مدرسه ۲۷ مترمربعی با دو اتاق؛ یک اتاق برای دانشآموزان و یک اتاق برای معلم قرار بود جای کپرها و اتاقکهای سنگی را بگیرد. همه فکر کردند چون قطعات مدرسه در کارخانه ساخته میشود، برای انتقالشان دردسری نیست، برای همین همه با ما همراه شدند.»
خونِ دلها خوردیم
بعد از اتمام مراحل ساخت مدرسه در کارخانه ۷ خودرو همراه ۲۷ نفر از کارشناسان ادارههای آموزش و پرورش، نوسازی مدارس، نصابان شرکت تولیدکننده و … همراه عزیزآقا راهی منطقه میشوند: «به رودخانه پل کوی بختیاری که رسیدیم، بخشی از تجهیزات مدرسه اعم از لوازم بچهها را با قاطر و اسب به روستا ارسال کردیم اما پنلها را باید با کمک یک کلک از رودخانه عبور میدادیم. کلک را با الوار چوبی و ۴ تیوپ خودروهای سنگین ساختیم و با کمک چهار طناب از دو سوی رودخانه به هدایت آن پرداختیم. دانشآموزان منطقه در حاشیه رودخانه و بلندیهای آن خوشحالی میکردند و کل میکشیدند. اما همین که جلو رفتیم، عرض رودخانه پهن شد، طنابها از دست ما رها و کلک در میانه رودخانه با سرعت به پیش میرفت. سرعت بالای آب همه را ناامید کرد.»
کلک را آب برد
کلک روی آب روان میرفت و تیم هدایتکننده با ناامیدی تمام آن را نگاه میکردند اما عزیز دنبالش میدوید: «اشک در چشمهایم جمع شد، شروع کردم به درددل با پنلهایی که به سرعت از من دور میشدند و گفتم چه روزهایی که با شوق و ذوق در کارخانه، درستشدن شما را دیدم، ۸ ساعت تمام در کوه و کمر شما را حمل کردیم، من جواب ذوق خفهشده این بچهها را چه بدهم؟ در همین اثنا بود که با صدای داد و فریاد مردی به خودم آمدم. شاهحسین از اهالی روستا بود. وقتی دیده بود طنابها از دست ما خارج شده بود، خودش را به مسیر جلوتر رسانده بود، تنش را به آب زده بود و توانسته بود کلک را در ساحل رودخانه نگه دارد. کلک شکسته و قطعهقطعه شده بود اما پنلها به صورت نر و مادگی به گِل نشسته بودند.»
عزیز با فریاد، مسئولان آموزش و پرورش و نصابان کارخانه را صدا میزند همه به آن نقطه میآیند. باران بهشدت میبارید و با خشم خطاب به او میگوید: «بیچارهمان کردی». آقا معلم با صدای لرزان و چشمهای ورمکرده از گریه میگوید: «معلم عشایر همین است که میبینید.»
مدرسه بعد از ۶ ماه نصب شد
پنلها بعد از اینکه از آب بیرون کشیده شدند، با کمک اهالی بومی منطقه و هلیکوپتر جمعیت هلالاحمر از مسیرهای کوهستانی به روستای کومیه منتقل و بالاخره بعد از چند روز به روستا رسیدند و در نهایت بعد از گذشت ۶ ماه اولین مدرسه ساندویچپنلی در استان لرستان نصب شد. اما عزیزآقا حتی یک روز هم فرصت درسدادن در این مدرسه را پیدا نکرد؛ چراکه فصل تلاش او برای پیداکردن دانشآموزان محروم منطقه از راه میرسد و او راهی کوه و کمر میشود.
از آنسال تاکنون، عزیزآقا به ترتیب روستاهای درهای، گرم، کادوه و کائب را هم در دورترین و صعبالعبورترین مناطق لرستان کشف و آماده پذیرش معلم کرده است. او این روزها در جلزاب است و منتظر مانده تا بعد از جابهجایی خانوادههای عشایر در کوچ، بساط درس و مشقش را روی زمین نمور کوهستان پهن کند: «خوشحالم که امروز در لرستان شاهد روشنشدن چراغ ۵۱ مدرسه پیشساخته و ۵ مدرسه ساندویچپنلی برای دانشآموزان مناطق محروم هستیم و این دانشآموزان میتوانند در سرما و گرما با خیالی آسوده در کلاسهای درس حاضر شوند.»
ارتباط با هلالاحمر برای امدادرسانی به مناطق محروم
انتقال اولین مدرسه پنلی لرستان به مناطق صعبالعبور با کمک هلیکوپتر جمعیت هلالاحمر طی دو سورتی پرواز مقدمه فعالیتهای جدید آقامعلم برای امدادرسانی به مردم منطقه میشود: «در جریان انتقال مدرسه به کومیه با خلبان عباس گودرزی از خلبانهای کارکُشته هلالاحمر کشور آشنا شدیم. همین آشنایی باعث شد تا در عملیات امدادرسانی به مادری باردار در منطقه، دوباره او را به کمک فرا بخوانیم. حضور بهموقع او در منطقه و کمک به انتقال مادر باردار به مرکز درمانی برای زایمان باعث شد تا به یاد این خلبان عزیز، نام این کودک را «عباس» بگذاریم. نام این خلبان برای همیشه در ذهن اهالی منطقه ما ماندگار شد.»
۴۲ سال سن دارم و ۴۰ شغل
عزیزآقای قصه ما در ادامه از تعداد شغلهایش برایمان روایت میکند و میگوید به اندازه سنی که از خدا گرفته است شغل دارد: «به خاطر همین است که هیچکس حاضر نیست با من ازدواج کند.» این را میگوید و میخندد: «من در کنار تدریس ۹ پایه آموزشی و برگزاری کلاسهای نهضت، حکم کدخدامنش مناطق دورافتاده هم دارم و با وساطت و میانجیگیری میان اهالی از اختلافات آنها جلوگیری میکنم. معلم عشایر فقط معلم نیست؛ هم استعدادهای بومی راشناسایی میکنم، هم برای معرفی این استعدادها در شهر میجنگم، ضمن اینکه وظیفه درمان و تأمین داروی اهالی از شهر را نیز دارم.»
تأمین امنیت روستاها و طبیعت بکر از حضور شکارچیان هم رسالت دیگر اوست: «شاید باورتان نشود اما در برخی نقاط حتی کار غسالی هم انجام میدهم.»
قصه زندگی عزیزآقا، آقا معلم سرزمین خارج از نقشه، مفصلتر از آن چیزی است که روایت شد. خودش این زندگی را افسانه میخواند و دوستدارانش او را معلم افسانهای.
شهروند نوشت: قصه، قصه معلمی است که برای انتقال اولین مدرسه پنلی به مناطق کوهستانی ۶ ماه خون جگر خورد اما یک ساعت هم فرصت درسدادن در این مدرسه را پیدا نکرد، چراکه باید سراغ دانشآموزان در لابهلای کوهها و مسیرهای صعبالعبور میرفت.
متولد روستای «خرسدر» از توابع پل «هرو»، بخش زاغه شهر خرمآباد در استان لرستان است؛ معلمی در سرزمین خارج از نقشه: «روز اول مهرماه سال ۵۷ به دنیا آمدم و معتقدم این تاریخ تولد، سرنوشت مرا نوشته است.»
میخندد و با همان لهجه شیرین لری از دوران سخت کودکی و استخراج شن و ماسه از رودخانه مجاور خانهشان برای فروش میگوید: «از ۸ سالگی تا دورانی که دیپلم گرفتم، در این رودخانه مشغول کار بودم. از محل فروش شن و ماسههای استخراجی هم هزینه تحصیلم تأمین میشد، هم کمک خرج خانواده عشایرم بودم، البته در کنارش چوپانی هم میکردم.»
دیپلم که میگیرد، به توصیه دوست و آشنا تصمیم میگیرد سربازمعلم شود: «سال ۷۹ بود. وقتی به اداره عشایری آموزش و پرورش رفتم، داوطلب کار در دورترین نقطه استان شدم و «سیرم کهنه» بهعنوان محل خدمت من مشخص شد.»
باروبنه میبندد با مینیبوس «مشتی گنجعلی» راهی سیرم میشود: «مشتی گنجعلی حق بزرگی بر گردن همه اهالی منطقه داشت؛ از خرید ملزومات زندگی گرفته تا رساندن بیمارها به شهر همه برعهده او بود، حالا هم قسمت شده بود او مرا به اولین مدرسه محل خدمتم برساند. سیرم روستایی در میانه کوههای شرق خرمآباد بود. تنها سه خانواده در آنجا زندگی میکردند، تعداد دانشآموزانم هم ۱۱ نفر بود. با رفتن معلم به روستا کمکم جمعیت به روستا برگشت. الان ۱۰ خانوار در این روستا زندگی میکنند.»
بعد از دوسال از این روستا به روستای «کرناس» میرود در بخش پاپی و معلم بچههای طایفه مدهونی میشود؛ منطقهای که در گذشته به سرزمین مردان هندی معروف بوده است: «در این روستا هم ۱۳ دانشآموز داشتم. کلاس درسمان در زمستان اتاقکهای سنگی کوچک بود با زیراندازی مندرس که بچهها را از پایههای مختلف گرد هم روی زمین جمع میکرد. اهالی این منطقه هم مردمی بیریا اما محروم بودند. در یکسال حضورم آنها را برای پذیرش آموزگار جدید آماده کردم، امکانات اولیه را برای تنها کلاس درس فراهم کردم تا معلمی که میآید، توان ماندن داشته باشد. مأموریت من همین است؛ آمادهکردن فضاهای محروم برای استقبال از معلمان مأمور، حداقل امکاناتی که اگر نباشد، کسی ماندگار نمیشود.»
مأموریتش در هر روستا که تمام میشود، با معارفه معلم جدید دوباره باروبنه میبندد و برای پیداکردن منطقه جدید راهی کوه و کمر میشود: «سال ۸۲ وارد منطقه کوله راد و سرتنگ لیشه شدم. لیشه به معنای درههای جداشده از هم بود و درست یکسال بعد به روستای پایین سرتنگ لیشه و دبستان پلنگ کوه رفتم. روبهروی این روستا هم روستای سه گرده بود، مدرسه را میان دو روستا بنا کردم تا بچههای هر دو روستا آموزش ببینند.»
از آموزش در این روستاها خاطرات زیادی دارد. برای اینکه همه بچهها را به کلاس درس برساند، خیلی اوقات مجبور میشد آنها را از بالای کوه تا مدرسه کول کند: «در یکی از روستاها که بالای کوهی بزرگ بود، فقط یک دانشآموز دختر داشتم، صبح سرِکوه میرفتم او را کول میکردم و به مدرسه میبردم. به مدرسه که میرسیدم، بساط نان و پنیر را برای دانشآموزانم فراهم میکردم، با هم صبحانهای میخوردیم و بعد کلاس درس را شروع میکردیم. حالا فرزند همین دانشآموز قدیمی، یکی از شاگردان جدیدم است و پای کلاس درس من مینشیند.»
یک دست به سقف، یک دست به کتاب
سال ۸۳ به جنوب منطقه ماهرو بختیاری میرود؛ جایی که به خاطر مرگ افراد مبتلا به صرع به روستای «مرگ صرع» مشهور است: «منطقه صعبالعبور و سختی بود. مردم با حداقل امکانات زندگی میکردند. مدرسه ما هم یک مدرسه کپری بود؛ با یک دست، سقف کپر را در باد و باران میگرفتم، با دست دیگر برای دانشآموزان کلاس اولم درس را بخش میکردم. آن سال، من ۱۸ دانشآموز داشتم در مقاطع مختلف، از صبح تا تنگ غروب سر کلاس بودم، شب به یک خانه سنگی بالای کوه میرفتم، آنجا یکی از دوستانم همراه خانوادهاش زندگی میکرد.»
گرچه مأموریت خود را کشف روستاهای دورافتاده و شناسایی دانشآموزان جدید میداند اما گاهی هم دلش طاقت نمیآورد و دوباره به مدرسههای قدیمی برمیگردد؛ مثل سال ۸۴ که برای بار دوم به روستای تنگ لیشه میرود: «تعداد دانشآموزانم ۲۰ دانشآموز شده بود. وقتی فهمیدم معلم ندارند، دلم نیامد بچهها از درس و مشق عقب بمانند. به این مدرسه برگشتم و بعد از آن به روستاهای چال ردله، قاپی، بلند نرگس، چاردوله، کوله راد و سرکانه رفتم.»
خاطرات تلخ گرگر
خاطراتش را در روستای سرکانه و کوله راد فراموش نمیکند: «سال ۸۸ معلم این مناطق بودم. بچههای روستا خود را با گرگر به مدرسه میرساندند؛ گرگر یا همان تلهکابین سنتی. در واقع بچهها هر روز با جانشان بازی میکنند تا درس بخوانند. هر روز گوشت تنم میریخت تا بچهها از این ریسمان مرگ جان سالم به در ببرند تا اینکه آب رودخانه طغیان کرد و بالاخره گرگر را برد.»
تلاش برای ماندگارکردن معلمها
بعد از این روستا به مناطق المون سرد و المون گرم طی سالهای ۸۹ و ۹۰ میرود؛ تنها برای درسدادن به ۱۰ دانشآموز: «راضیکردن معلمهای جدید برای حضور در این مناطق کار آسانی نبود اما با کارهای فرهنگی که طی یک سال انجام میدادم، سعی میکردم اهالی روستا را با راههای نگهداری معلم در منطقه آشنا کنم. خوشبختانه روستاییان هم پایه بودند و برای ماندگاری معلمها تلاش میکردند.»
روستای کومیه یا همان روستای میوههای وحشی در سال ۹۱ مسیر زندگی آقامعلم را تغییر میدهد: «این روستا در حاشیه رودخانه پل کوی بختیاری قرار دارد؛ یکی از بزرگترین و وحشیترین رودخانههای ایران که طولش بالغ بر ۱۰۰ کیلومتر است و سرعتش بالای ۴۰ تا ۶۰ کیلومتر در ساعت. از اشترانکوه سرچشمه میگیرد و به سد دز میریزد. از ارتفاع که رودخانه را ببینید، مانند ماری سبزرنگ و پیچان است.»
اولین مدارس ساندویچپنلی در لرستان
برنامه پیداکردن دانشآموزان در مناطق محروم و صعبالعبور استان لرستان توسط عزیزآقا سال ۹۰ در مدرسه چوبکوه با ۱۰ دانشآموز و یکسال بعد از آن در منطقه کومیه ادامه مییابد؛ منطقهای که سرنوشت آموزش در مناطق محروم استان را تغییر میدهد: «در کومیه بودم که از طریق اخبار و اطلاعات به دست آمده، زمزمههای ایجاد مدارس خورشیدی در مناطق محروم به گوشم رسید. به سازمان نوسازی مدارس رفتم و با مسئولان مربوطه در این رابطه به گفتوگو نشستم.»
راههای صعبالعبور برای انتقال مصالح ساختمانی شانس ایجاد مدارس خورشیدی را از دانشآموزان این مناطق میگیرد، به خاطر همین عزیزآقا از پیشنهاد استفاده از مدارس ساندویچپنلی با آغوش باز استقبال میکند: «یک مدرسه ۲۷ مترمربعی با دو اتاق؛ یک اتاق برای دانشآموزان و یک اتاق برای معلم قرار بود جای کپرها و اتاقکهای سنگی را بگیرد. همه فکر کردند چون قطعات مدرسه در کارخانه ساخته میشود، برای انتقالشان دردسری نیست، برای همین همه با ما همراه شدند.»
خونِ دلها خوردیم
بعد از اتمام مراحل ساخت مدرسه در کارخانه ۷ خودرو همراه ۲۷ نفر از کارشناسان ادارههای آموزش و پرورش، نوسازی مدارس، نصابان شرکت تولیدکننده و … همراه عزیزآقا راهی منطقه میشوند: «به رودخانه پل کوی بختیاری که رسیدیم، بخشی از تجهیزات مدرسه اعم از لوازم بچهها را با قاطر و اسب به روستا ارسال کردیم اما پنلها را باید با کمک یک کلک از رودخانه عبور میدادیم. کلک را با الوار چوبی و ۴ تیوپ خودروهای سنگین ساختیم و با کمک چهار طناب از دو سوی رودخانه به هدایت آن پرداختیم. دانشآموزان منطقه در حاشیه رودخانه و بلندیهای آن خوشحالی میکردند و کل میکشیدند. اما همین که جلو رفتیم، عرض رودخانه پهن شد، طنابها از دست ما رها و کلک در میانه رودخانه با سرعت به پیش میرفت. سرعت بالای آب همه را ناامید کرد.»
کلک را آب برد
کلک روی آب روان میرفت و تیم هدایتکننده با ناامیدی تمام آن را نگاه میکردند اما عزیز دنبالش میدوید: «اشک در چشمهایم جمع شد، شروع کردم به درددل با پنلهایی که به سرعت از من دور میشدند و گفتم چه روزهایی که با شوق و ذوق در کارخانه، درستشدن شما را دیدم، ۸ ساعت تمام در کوه و کمر شما را حمل کردیم، من جواب ذوق خفهشده این بچهها را چه بدهم؟ در همین اثنا بود که با صدای داد و فریاد مردی به خودم آمدم. شاهحسین از اهالی روستا بود. وقتی دیده بود طنابها از دست ما خارج شده بود، خودش را به مسیر جلوتر رسانده بود، تنش را به آب زده بود و توانسته بود کلک را در ساحل رودخانه نگه دارد. کلک شکسته و قطعهقطعه شده بود اما پنلها به صورت نر و مادگی به گِل نشسته بودند.»
عزیز با فریاد، مسئولان آموزش و پرورش و نصابان کارخانه را صدا میزند همه به آن نقطه میآیند. باران بهشدت میبارید و با خشم خطاب به او میگوید: «بیچارهمان کردی». آقا معلم با صدای لرزان و چشمهای ورمکرده از گریه میگوید: «معلم عشایر همین است که میبینید.»
مدرسه بعد از ۶ ماه نصب شد
پنلها بعد از اینکه از آب بیرون کشیده شدند، با کمک اهالی بومی منطقه و هلیکوپتر جمعیت هلالاحمر از مسیرهای کوهستانی به روستای کومیه منتقل و بالاخره بعد از چند روز به روستا رسیدند و در نهایت بعد از گذشت ۶ ماه اولین مدرسه ساندویچپنلی در استان لرستان نصب شد. اما عزیزآقا حتی یک روز هم فرصت درسدادن در این مدرسه را پیدا نکرد؛ چراکه فصل تلاش او برای پیداکردن دانشآموزان محروم منطقه از راه میرسد و او راهی کوه و کمر میشود.
از آنسال تاکنون، عزیزآقا به ترتیب روستاهای درهای، گرم، کادوه و کائب را هم در دورترین و صعبالعبورترین مناطق لرستان کشف و آماده پذیرش معلم کرده است. او این روزها در جلزاب است و منتظر مانده تا بعد از جابهجایی خانوادههای عشایر در کوچ، بساط درس و مشقش را روی زمین نمور کوهستان پهن کند: «خوشحالم که امروز در لرستان شاهد روشنشدن چراغ ۵۱ مدرسه پیشساخته و ۵ مدرسه ساندویچپنلی برای دانشآموزان مناطق محروم هستیم و این دانشآموزان میتوانند در سرما و گرما با خیالی آسوده در کلاسهای درس حاضر شوند.»
ارتباط با هلالاحمر برای امدادرسانی به مناطق محروم
انتقال اولین مدرسه پنلی لرستان به مناطق صعبالعبور با کمک هلیکوپتر جمعیت هلالاحمر طی دو سورتی پرواز مقدمه فعالیتهای جدید آقامعلم برای امدادرسانی به مردم منطقه میشود: «در جریان انتقال مدرسه به کومیه با خلبان عباس گودرزی از خلبانهای کارکُشته هلالاحمر کشور آشنا شدیم. همین آشنایی باعث شد تا در عملیات امدادرسانی به مادری باردار در منطقه، دوباره او را به کمک فرا بخوانیم. حضور بهموقع او در منطقه و کمک به انتقال مادر باردار به مرکز درمانی برای زایمان باعث شد تا به یاد این خلبان عزیز، نام این کودک را «عباس» بگذاریم. نام این خلبان برای همیشه در ذهن اهالی منطقه ما ماندگار شد.»
۴۲ سال سن دارم و ۴۰ شغل
عزیزآقای قصه ما در ادامه از تعداد شغلهایش برایمان روایت میکند و میگوید به اندازه سنی که از خدا گرفته است شغل دارد: «به خاطر همین است که هیچکس حاضر نیست با من ازدواج کند.» این را میگوید و میخندد: «من در کنار تدریس ۹ پایه آموزشی و برگزاری کلاسهای نهضت، حکم کدخدامنش مناطق دورافتاده هم دارم و با وساطت و میانجیگیری میان اهالی از اختلافات آنها جلوگیری میکنم. معلم عشایر فقط معلم نیست؛ هم استعدادهای بومی راشناسایی میکنم، هم برای معرفی این استعدادها در شهر میجنگم، ضمن اینکه وظیفه درمان و تأمین داروی اهالی از شهر را نیز دارم.»
تأمین امنیت روستاها و طبیعت بکر از حضور شکارچیان هم رسالت دیگر اوست: «شاید باورتان نشود اما در برخی نقاط حتی کار غسالی هم انجام میدهم.»
قصه زندگی عزیزآقا، آقا معلم سرزمین خارج از نقشه، مفصلتر از آن چیزی است که روایت شد. خودش این زندگی را افسانه میخواند و دوستدارانش او را معلم افسانهای.