جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۱ دی ۱۳۹۹ - ۱۶:۲۱

روایت کوهنوردی که جان ۷ نفر را در حادثه کلک‌چال نجات داد

روایت کوهنوردی که جان ۷ نفر را در حادثه کلک‌چال نجات داد
هیچ کس فکرش را نمی‌کرد آسمان تهران که بعد از ماه‌ها آلودگی رخ نشان داده بود، جمعه پنجم دی چه در چنته دارد؟ بزرگ‌ترین حادثه کوهستانی تهران در دو دهه گذشته جمعه پنجم دی ماه در ارتفاعات شمال تهران رخ داد.
کد خبر : ۵۳۹۰۷۳
طوفان و سرمای شدید جان ۱۲ کوهنورد را در این ارتفاعات گرفت و عملیات بزرگ جست‌وجو و امدادونجات را رقم زد. «حسام تهمتن‌زاده» یکی از کوهنوردانی است که هنگام وقوع این حادثه در منطقه زین اسبی کلک‌چال حضور داشت و توانست جان هفت کوهنورد گرفتار در سرما را نجات دهد.

شهروند نوشت: او که فعالیت حرفه‌ای کوهنوردی را از سال ۹۳ آغاز کرده است، می‌گوید: «این مهم‌تر‌ین موضوعی بود که اتفاق‌های آن روز در کلک‌چال را رقم زد؛ اغلب کسانی که در آن منطقه گرفتار شده بودند و نتوانستند خود را نجات بدهند، فرصت نکرده بودند که ابزار و تجهیزات‌شان را از کوله بیرون بیاورند. لباس و تجهیزات داشتند، اما نتوانسته بودند آن را از کوله بیرون بیاورند.»
روایت او از حضورش در کلک‌چال و نجات این هفت کوهنورد را از زبان خودش می‌خوانید.

جمعه روز پُر کوهنوردی در کلک‌چال بود. به نسبت دیگر جمعه‌های این حوالی، افراد بیشتری با لباس و ظاهر حرفه‌ای کوهنوردی به چشم می‌خورد. هوا در محبوب‌ترین وضعیت خود برای کوهنوردان به نظر می‌رسید. ۹ صبح بود که به محدوده زین اسبی رسیدیم.

یک ساعت بعد از ورودمان به زین اسبی اولین سیاه باد‌ها از راه رسیدند؛ باد‌های سردی که از شمال می‌وزید و سوز سرما را با خودش می‌آورد. اولین وزش‌ها، کوهنوردانی که در برف قدم برمی‌داشتند را از جا تکان می‌داد و باعث لیز خوردن و بر زمین افتادن‌شان می‌شد.

سیاه باد روی یال منطقه کوهستانی پیچید و کریستال‌های برف و یخ را با سرعت زیاد جابه‌جا کرد. اول وزش باد نوسانی بود. چند لحظه باد می‌وزید و لحظات کوتاهی از وزش می‌افتاد. کم‌کم فاصله و مکث‌ها کوتاه‌تر و خیلی زود به باد تند ممتد تبدیل شد که با قلدری می‌وزید و هرچه در سر راهش بود، جارو می‌کرد.

ناصر جنانی یکی از کوهنوردان باتجربه‌ای است که دماوند را از چهار جبهه صعود کرده است. در منطقه زین اسبی به او برخوردیم و گپی زدیم و بعد به طرف قله روانه شد، ۵ دقیقه بعد دیدم به سمت پایین برمی‌گردد. گفت حسام امروز روز صعود نیست.

باد هر لحظه شدیدتر می‌شد و حتی به خیلی از افرادی که در آن منطقه بودند، فرصت نداد تا خودشان را برای وضعیت تازه آماده کنند؛ لباس گرم‌تری بپوشند یا عینک طوفان و تجهیزات‌شان را از کوله بردارند. شرایط در کسری از ثانیه به شرایط بحرانی رسید. همه چیز دچار آشوب شد.

گروهی را دیدیم که در همان دم دچار سرمازدگی شدند. کمی به آن‌ها رسیدگی کردیم و به طرف پایین فرستادیم‌شان. احساس می‌کردم باید شرایط را کمی رصد کنم. دوستی همراهم بود که به تازگی وارد حرفه کوهنوردی شده، از او خواستم به سمت پایین برگردد و خودم را به زحمت به یال رساندم.

تکه‌های سنگ و یخ با چنان شدتی به زانو و پای من برخورد می‌کرد که اول خیال کردم کسی برای هشدار دادن یا کمک خواستن آن‌ها را به طرفم پرت می‌کند. شرمنده بودم که بیشتر از آن نتوانستم بالا بروم، باید به طرف پایین برمی‌گشتم. اما انگار همه خبر‌های بد همان بالا در جریان بود

شدت باد به قدری زیاد بود که تکه‌های سنگ و برف و یخ را به اطراف پراکنده می‌کرد. روی یال ایستاده بودم و اطراف را رصد می‌کردم تا اگر کسی در آن وضعیت گرفتارشده، بتوانم پیدا کنم. تکه‌های سنگ و یخ با چنان شدتی به زانو و پای من برخورد می‌کرد که اول خیال کردم کسی برای هشدار دادن یا کمک خواستن آن‌ها را به طرفم پرت می‌کند.

شرمنده بودم که بیشتر از آن نتوانستم بالا بروم، باید به طرف پایین برمی‌گشتم. اما انگار همه خبر‌های بد همان بالا در جریان بود.

فرصت کوتاه بود

بوران، دیدم را کم کرده بود. افراد را فقط به صورت حجمی متحرک می‌دیدم و نمی‌توانستم چهره و وضعیت افراد را به درستی تشخیص بدهم. به طرف پایین برگشتم. اولین کسی که در مسیرم قرار داشت، جوانی بود که به دلیل سرمازدگی، چشمانش به اندازه نعلبکی متورم شده بود و جایی را نمی‌دید.

التماس می‌کرد و کمک می‌خواست. آرامش کردم و گفتم بازوی من را بگیر و همراه با من قدم بردار تا بتوانم از اینجا دورت کنم. شروع کرد به تشکر کردن. اما بیشتر هذیان می‌گفت. ترسیده بود و دچار شوک شده بود.

عینک طوفانش در کوله‌اش بود؛ جایی که فقط به اندازه قطر دو تکه پارچه با او فاصله داشت، اما فرصت نکرده بود آن را از کوله بیرون بیاورد. این مهم‌ترین موضوعی بود که اتفاق‌های آن روز در کلک‌چال را رقم زد؛ اغلب کسانی که در آن منطقه گرفتار شده بودند و نتوانستند خود را نجات بدهند، فرصت نکرده بودند که ابزار و تجهیزات‌شان را از کوله بیرون بیاورند.

لباس و تجهیزات داشتند، اما نتوانسته بودند آن را از کوله بیرون بیاورند. یال را به طرف پایین آمدیم. از آنچه پیش‌رویم می‌دیدم، متعجب و وحشت‌زده بودم. مسیری که کمتر از نیم ساعت پیش در آن قدم زده بودم، با حجم بزرگی از برف و یخ پوشیده بود. انگار سونامی برف و یخ یکهو از آسمان در زین اسبی فرود آمده بود.

آن روز صبح هواشناسی کوهستان را چک کرده بودم که این شرایط را پیش‌بینی نکرده بود؛ هیچ مرکز هواشناسی وقوع این طوفان و باد شدید در ارتفاعات را پیش‌بینی نکرده بود.

نه جای پایی به چشم می‌خورد و نه سنگ و صخره‌ها و فرازونشیب‌ها قابل تشخیص بودند. کمی جلوتر که رفتیم، دوستم کوروش را دیدم که دست تکان می‌دهد. در راه برگشت به گروه ۶ نفره‌ای برخورده بود که راه را گم کرده بودند. به آن‌ها که رسیدم، دیدم روی زمین پر برف در آن بوران چمباتمه زده و ترسیده‌اند.

به نظر می‌رسید تسلیم شده‌اند و منتظر بودند امدادی غیبی آن‌ها را نجات دهد. شوکه بودند. جوانی که چشمش نمی‌دید را به کوروش سپردم و خودم به این گروه رسیدگی کردم تا بتوانند خودشان را جمع‌وجور کنند.

کوروش با وجود بی‌تجربه‌بودن در این شرایط، به آن‌ها روحیه داده و گفته بود الان بهترین امدادگر کوهستان از راه می‌رسد. در حالی که من اصلا امداگر نبودم. اما توانسته بود آن‌ها را کمی آرام کند. آن گروه هم کار حرفه‌ای انجام داده بودند و وقتی فهمیدند که راه را گم کرده‌اند به مسیر خود ادامه نداده بودند. هرچند اگر نیم ساعت دیرتر می‌رسیدیم، قطعا یخ می‌زدند.

مرگ در چند قدمی ما

امدادگر نیستم، اما آن روز هر آنچه را که به کمک بچه‌های امداد کوهستان یاد گرفته بودم، به کار بستم تا بتوانم خودم و افرادی را که همراهم بودند، نجات بدهم. ما شعاری داریم که می‌گوید هر کوهنورد یک امدادگر.

برای یک کوهنوردی درست و ایمن علاوه بر کوهنورد و کوهستان به ابزار و تجهیزات و همچنین دوره‌های کوهنوردی نیاز داریم. اما بد نیست به عقب برگردیم و ببینیم آموزش کجای این زنجیره قرار دارد؟ کوهنوردی مثل واردشدن به میدان جنگ است؛ کسی که وارد این عرصه می‌شود، باید به آموزش‌هایی که در زمان صلح دیده تکیه کند.

چند نفر از کوهنوردان در شرایط تمرین و مانور، محکم‌کردن بند کفش، نحوه استفاده از ابزار یا برداشتن وسیله از کوله را امتحان کرده‌اند؟ در حالت عادی شاید بتوانید با چشم بسته هم بند کفش خود را ببندید.

اما در کوهستان برفی چشم‌تان می‌بیند و نمی‌توانید بند کفش را ببندید. هر کار ساده‌ای مثل برداشتن غذا از کوله یا عکس‌گرفتن و محکم‌کردن بند کفش، شاید به ۲۰ فرآیند کاری نیاز داشته باشد. یکی از مهم‌ترین ابزار‌هایی که آن روز من را نجات داد، استفاده از جی‌پی‌اس بود؛ از ابتدای حرکت به سمت قله جی‌پی‌اس را روشن کرده بودم و مکان‌ها به موقع نشانه‌گذاری شده بودند.

در زین اسبی شرایطی پیش آمد که اصطلاحا به آن می‌گوییم هوا شیری شده؛ انگار سرت را در ظرف شیر فرو ببری و بُعد را از دست بدهی. هیچ چیزی قابل تشخیص نبود. جی‌پی‌اس را نگاه کردم و دیدم با نقطه‌ای که موقع بالا رفتن در آن پا گذاشته بودم، ۳۰ متر فاصله دارم.

حداقل می‌دانستم جایی که در آن پا می‌گذاریم، مسیر امنی است و پا در نقاب برفی یا مسیر‌های خطرناک نمی‌گذاریم. خودمان را به زحمت از زین اسبی بیرون آوردیم و به منطقه امنی رسیدیم. بعد‌ها که خبر‌ها را شنیدم فهمیدم که در آن شرایط سخت، در چند قدمی ما حادثه تلخ و بزرگی رخ داده بود که آن جمعه تلخ را رقم زد.