پس ای معبود من، با اشتیاق تمام به سویت آمدم، و با اعتماد ، دست امید به دامان تو زدم....(صحیفه سجادیه /دعای سیزدهم)
1.سال دوم دبیرستان یک جمعی بودیم بچه شر و درسخوان و کتابخوان.یک جمعی که اسمش را گذاشتیم "روایت عشق" .یک تابلو از معلم پرورشیمان گرفتیم که رویش نوشته هایمان را بچسبانیم. بعد یک ماه یک طرف دیوار مدرسه پرشد از نوشته های ما...خطاط و نقاش و کلی خاطرخواه پیدا کردیم.نشریه مصور دیواری ما انقدر معروف شد که معاون وزیر هم ازش دیدن کرد! فکرش را بکنید سال ریاست جمهوری خاتمی را ،اتفاقات آن سالها را،انگار کن ده تا مسعود دهنمکی نوجوان هر هفته ده تا "شلمچه و صبح دوکوهه" تولید میکنند و چه میکرد این گروه در مدرسه! "جبهه پایداری" برای ما از آنوقت شروع شد که نه مغلوب شدیم و نه سرخورده...بچه های سوم ریاضی جرات نمیکردند اسم محمد خاتمی را بیاورند در مدرسه! عکسش را هم از تو کلاسهایمان کنده بودیم.مدرسه شاهد جای قرتی بازی نبود! شاگرد اول باش هرکار خاستی بکن! این تز تربیتی آن سالها بود.الان نمیدانم چه جوری است! اردوی جنوب را آن سال اول ما رفتیم.دومین مدرسه ای که بعد از شیراز به راهیان نور رفت. یاد حاجی قزلباش هم به خیر که برای دیدنمان آمد قم و مدرسه ...البته دچار یک بحران هم شدیم سر مقاله ای که من با عنوان "دیده بان" نوشتم. از هاشمی هم انتقاد کرده بودم و یکی از بچه های هیئت رئیسه گروه موافق نبود. من قهر کردم و از گروه رفتم! توی دل مخالف هایمان عروسی بود. مطلب هفته بعدمان افتضاح شد. اما میخواستم صبر کنم تا بیایند منت کشی ... من البته قبلش برگشتم تا دشمن شاد نشویم! الان میخواهم به بصیرت خودم در 15 سالگی آفرین بگویم! شما که مشکلی ندارید؟ البت بصیرتی در کار نبود. کافی بود بابایتان را یادتان باشد. حرفهاو صدای محوش را ... کافی بود بابایتان دقیقا یکماه بعد از آتش بس شهید بشود و استانداری به خوانواده شما اجازه تشییع پیکر را ندهد و بگوید:" یک مجلس جمع و جور بگیرید تمامش کنید.از بالا به ما گفته اند روحیه مردم بعد 8 سال جنگ ضعیف شده و تحمل تشییع جنازه ندارد.شهید شما هم که معروف است. مردم خسته اند"! آقایان خودشان خسته بودند به پای ملت مینوشتند خمیازه هایشان را... اینهارا استانداری آقای میرحسین موسوی به اشارت همه کاره ی آن سالها جناب هاشمی به ما میگفت. حکما از همین حرفها به امام روح الله هم زده بودند که جام زهر را نوشید. امامی که از شهادت پسر یگانه اش ، از تبعید 15 ساله و آزادی اش، از پیروزی انقلاب و شروع جنگ میگوید "هیچ احساسی " ندارم وحتی یک خم کوچک به گوشه ی ابرویش نمی آورد میگفت: حالا جام زهر را نوشیدم... این را دیگر بگذارم کدام گوشه دلم؟
2.چقدر پرت شدیم ها.از طرف گروهمان از طلاب خارجی هم دعوت کردیم بیایند مدرسه مان. چقدر دویدیم و هماهنگ کردیم. نمیدانم ما از دیدن آنها ذوق کرده بودیم یا آنها از دیدن ما! برای ما، آنها ثمره ی خون باباهایمان بودند و صدای انقلاب بود که تا آمریکای لاتین و آفریقا و شرق آسیا رفته بود و برای آنها، ما فرزندان مجاهدان فی سبیل الله ای بودیم که در راه خدا شهید شده بودند... برای هم به انگلیسی و عربی یادگاری مینوشتیم... فارسی بلد نبودند. فکر کن چقدر کلمه بود که میخواستیم به هم بگوییم اما نمیتوانستیم. کلمه ها اشک میشدند و از چشمها خوانده میشدند... برای ما، آنها و برای آنها ، ما "قهرمان " بودیم. سالهای بعدش تاوان فرزند شهید بودنمان را در دانشگاه به بچه های مسلمان هموطنمان پس دادیم! هم وطن هایم فارسی بلد بودند. کلمه هایشان فحش میشد ،اشک میشد از چشمهایمان خوانده میشد... من یک تار موی تازه مسلمانهای مهاجر و سیه چرده را با صدتای همکلاسی های دکترم عوض نمیکنم... گذاشته ام این جمله را روز قیامت به امام روح الله بگویم: که نبودی ببینی به بچه هایت در دانشگاه چه گذشت...
3.بگذار از نوجوانی ام بیرون نیایم. از طلبه پاکستانی و همسرش که برای تحصیل به قم آمده بودند و من و زینب عاشق حرف زدنشان بودیم و عاشق لباسها و غذاهای خوشرنگ شان که نمیتوانستیم بخوریم از شدت تندی... که اوهم فرزند شهید بود و آقا برای شهادت پدرو برادرش پیام داده بود... که عاشق آقا سید علی بود... که او هم نمیتوانست فارسی حرف بزند... انقدر باهاش حرف زدیم تا فارسی را مثل بلبل یاد گرفت... مارا بیشتر از فامیلهایمان دوست داشت... بین خودمان بماند، یک تار موی او را هم با فامیلهایمان که فارسی خوب حرف میزنند! عوض نمیکنم...
4.کوچک باشی.4سالت باشد. بابایت ببردت کردستان. به آرزوی جبهه آمدنت رسیده باشی، مگر میشود یادت برود پیشمرگهای کرد را. مگر رفیق های جان در جانی بابایت را فراموش میکنی؟ حالا سنی باشند ، خب که چی؟ عاشق امام بودند.عاشق اهل بیت . عاشق امام حسین و حضرت زهرا. عاشق ایران و جمهوری اسلامی. کا ناصر را بعد سالها باز دیدیم. همانی که در 5 سالگی کل قرآن را خوانده بود. چقدر کردی حرف زدنشان را دوست داشتیم. بعد بیست سال من را شناختند از روی لبها و چشمهایم که مثل بابا بود. از مهمان نوازیشان هرچی بگویم کم است. انقدر معرفت دارند این کردها اندازه ندارد...یک تار قالی رنگ و رو رفته ی زیر پایشان را با همه ی آقا زاده ها عوض نمیکنم...این جمله ر از ته قلبم نوشتم ها.
5.اینها را گفتم تا بگویم رفیق مسیحی،سنی، پاکستانی، هندی، افغانی،عراقی، لبنانی، سوری، سعودی،بحرینی، سودانی، آمریکایی، کانادایی، ایتالیایی، اصلا کم نداشته ام. وقتی بچه بودیم یک برنامه ای بود به نام "تولد دوباره".راجب کسانی که مسلمان شده بودند. چقدر دوستش داشتم. شده ایم مثل ماهی ای که به آب عادت کرده. هیچ تصوری از "بی آبی" ندارد... این تازه مسلمانها و مهاجرین از یک چیزهایی حرف میزنند که من و تو از بس تجربه اش کرده ایم، حتی یک لحظه به شیرینی اش فکر نکرده ایم. مثلا یکیشان میگفت: بزرگترین سوال ومشکلم "تثلیث" بود که خدا نمیتواند سه تا باشد. شش ماه کنار رود نیل قرآن را بامعنی خوانده بود تا رسیده بود به سوره اخلاص! همان "قل هوالله احد" خودمان. خدا بهش گفته بود :بگو خدا یکی ست... سرشار شده بود از زیبایی این آیه و مسلمان شده بود... خداست دیگر...یا مثلا یکی از همین "حجاب" که دخترهای ما با اما و اگر میپذیرندش به حقانیت و جامعیت و عدالت دینمان پی برده بود... یا یکیشان از اینکه همه مسلمانها در هر کجا که باشند، در یک ساعت خاص، به یک سمت خاص(قبله) یکسری عبارت خاص و اعمال خاص انجام میدهند خوشش آمده بود... نماز اول وقت بشود حجت مسلمانی یک نفر!فکرش را بکن؟... یا یکیشان خیلی اتفاقی توی کتابخانه دانشگاهش توی بلاد کفر! به قرآن برخورده بود و مثل آهنربا قلبش را ربوده بودند آیه ها.... حالا به من بگو چقدر احتمال دارد کسی توی دانشگاه های خودمان به قرآن برخورد و توجه کند؟...برای من از همه پر رنگ تر "شهید ادواردو مهدی آنیلی" است. همانی که میخواست برای تحصیل علوم دینی و فهم عمیق تر قرآن به قم بیاید و شهید شد... من شاید یک بخشی از زندگی ام را مدیون او هستم.... مدیون صبر و استقامتش.. مدیون مسلمان شدن و شهادت مظلومانه اش... مدیون عکس اش که به دیوار کنار تختم زده بودم و دوست سال دوم دانشگاهم بود تا تاب بیاورم آن روزها را ...
6.هرچقدر هم که آقای طالب زاده برایمان از الیور استون بگوید و از جریانساز بودن فیلمهایش .من اما از "اسکندر"ی که ساخته دلگیرم. حالا شاید خواست خداست که پسرش در همان کشور مسلمان بشود! که واقعیت را ببیند... که ما آنچیزی نبودیم که او نشانمان داده بود... "شان علی استون" برای من همه ی این خاطره ها را زنده کرد.اینکه اگر یک دختر ایرانی از ایران میرود و برهنه میشود اما یک پسر آمریکایی به ایران می آید،حقیقت اسلام را میفهمد و مسلمان میشود... یضل من یشاء و یهدی من یشاء و ما یضل به ی الا الفاسقین(سوره بقره/آیه26)... آغوش ما به روی همه ی آزادیخواهان و مسلمانان جهان گشاده است... به قول امام رو ح الله : ما در غم تمام ستم دیدگان عالم شریکیم.... از ریزش ها و رویش هایمان نمیترسیم... از ریزش آقازاده های فراری ،عطاء الله مهاجرانی و هزار نمک نشناس دیگر نمیترسیم... به قول حسین قدیانی:" دار جمهوری اسلامی هم حرمت و شرف دارد که خنگ آلود شود! ما البته چیز دیگری که درک می کنیم، این است: عدالت در جمهوری اسلامی، اغلب اوقات، با رعایت ۲ عنصر حکمت و مصلحت اجرا می شود، لیکن وقتی که یوسف زهرا بیاید، اعتقاد ما بر این است که عدالت، فقط و فقط با رعایت «عنصر ذوالفقار» اجرا می شود. آن روز، با همین چشمان خودمان، دچارشدگان به نفرین مادران شهدا را قشنگ خواهیم دید. البته بعضی ها چون از امیرکبیر هم بیشتر کار کرده اند، خوب است از هیچ چیز نگران نباشند و با ما «دعای فرج» بخوانند"... این قابلیت "جمهوری اسلامی ایران" است ... نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر...
7. من هم با تو شهادتین را گفتم.برای بار هزارم... با تو گریه کردم... من میفهمم لحظه ای که نور هدایت به قلب انسان میتابد چقدر قشنگ است.شیرینی بودن در آغوش خدا ،آشتی با خدا، شیرینی یافتن حقیقت، کلمه نمیخواهد ... همان اشک است که از چشمها خوانده میشود... مبارکت باشد تولد دوباره ات علی آقا...
اسمت من را برد به نجف ،به حرم عشق و مولایم علی(علیه السلام) ... به غمهای روی قلبم، دلتنگی هزار بار بیشتر شده اضافه شد... اینهمه چیز توی دنیا اختراع شده اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.... اینکه یک جوان آمریکایی که بابایش یهودی –بودایی اهل هالیوود است اسمش را میگذارد علی ؛ حکما عرق شرم مینشاند به پیشانی کسی که اسم بچه اش را در اینجا گذاشته "هوخشتره!" یا تخت زیر پای کوروش! بگذریم...فردا قرار است با شبکه فاکس برنامه زنده داشته باشی و فقط خدا میتواند از تو درمقابل آنها دفاع کند... "ان الله یدافع عن الذین آمنوا"... راستی راحت برگشتی؟ خسته که نیستی؟ خودت را بسپار به خدا ونترس. من هم برایت از همین جا سوره ی فتح میخوانم.... یادش به خیر وقت مناظره برای دکتر احمدی نژاد هم میخواندم... حیف که دست ما نمک نداشت...
راستی میتوانی فیلم پدرت را با "عاشورا" از دلمان در بیاوری. ما ایرانیها را که میشناسی؟ عاشق امام حسینیم. مهربانیم و زود میبخشیم...
8.اینها را هم میخواستم برایت توی نامه بنویسم. مشق کلاس زبانم بود. ببخش که انگلیسی ام خیلی خوب نیست.اینهایی که بالا نوشته ام را نمیتوانم ترجمه کنم. یک چیزهایی نوشته ام... ولی برای تایپش خسته ام از صبح ساعت 6 یکبند دویده ام... مینویسم میگذارم همینجا... شاید یک روز که فارسی یاد گرفتی اینها را هم فهمیدی...