از راست: شهید یعقوب آذرآبادی حق، شهید مرتضی یاغچیان، شهید آقا مهدی باکری
داخل بلم نشسته و منتظر بودیم تا دستور حرکت داده شود. ما اولین گروهان بودیم که باید حرکت میکردیم و بلم ما اولین بلم گروهان بود. داخل یکی از بلمها «احمد مهدوی» [شهید] ایستاد بود و میخواند:
لاله، لاله میشویم ما
گل لاله میشویم ما
میرویم با دشمن قرآن بجنگیم ما
چون مرد جنگیم ما
آقا مهدی در اطراف اسکله در حال تلاش و کوشش بود. نگاهش به یک یک بلمها بود و با بعضی از بچهها صحبت میکرد، چیزهای میگفت و میگذشت. گاه مینشست کوله پشتی یکی را محکم میکرد و گاهی به فرماندهان توصیههای لازم را میکرد. به کنار بلم ما که رسید اول چشمش به پاروها افتاد:
- شماها چرا پنج تا پارو برداشتهاید؟ برای هر بلم دو پارو کافی است؛ بقیه را تحویل دهید!
گفت و گذشت. وقتی بر میگشت، پاروها هنوز در دست ما بود و دوباره تذکر داد و ما دوباره چشم گفتیم. بار سوم که به کنار بلم ما رسید ما پیش دستی کردیم:
- آقا مهدی! با اجازه شما ما پنج تا پارو برداشتیم تا تند پارو بزنیم و زودتر به خط دشمن برسیم!
تبسیمی بر صورتش گل انداخت.
- مگر به شما بسیجیها میشود چیزی گفت؟... خب بردارید اشکال ندارد! (۱)
اولین بلم حرکت کرد و بقیه بدنبال هم ردیف شدند. به ورودی آبراه موته رسیده بودیم.آقا مهدی کنار آبراه، داخل قایق ایستاده بود و بلمها از کنارش میگذشتند. هر بلمی که به کنارش میرسید آقا مهدی سفارش ذکر خدا و توسل به ائمه اطهار (ع) را میکرد و سپس با یک یک رزمندگان خداحافظی میکرد.
من به عنوان نیروی اطلاعاتی، وظیفه داشتم گردان سید الشهداء (ع) را به خط دشمن برسانم. آقا مهدی تا مرا دید صدایم کرد و من بلم را بسوی آقا مهدی هدایت کردم. پرچم «الله اکبر» بر شانه قایق میوزید. آقا مهدی کلاه کشباف سیاهی به سر گذاشته بود و سر و وضعش نشان میداد که حسابی سرما خورده است. بعد از سلام و احوالپرسی، آقا مهدی گفت:
- آقا کریم! این نیروها را باید صحیح و سالم به مواضع دشمن برسانی. خیلی مواظب باشید، باید همه این نیروها به اهدافشان برسند. اگر با هلی کوپترهای دشمن روبرو شدید، حتی اگر آنها هم شلیک کردند شما حق تیراندازی ندارید. به بچهها توصیه کنید «و جعلنا» بخوانند خداوند خودش کمک میکند. تنها سر ساعت اعلام شده باید درگیری را آغاز کنید. با توکل به خدا سعی کنید در لحظات اولیه دشمن را تار و مار کنید.
بعد، آقا مهدی از ما خداحافظی کرد و بلم ما رفته رفته از قایق دور شد... همیشه چنین بود. بسوی دشمن میرفتیم و میدانستیم در وسط راه فرمانده لشکر از همه خداحافظی خواهد کرد. به کنارش میرسیدیم، در آغوشش میکشیدیم و مطمئنتر از قبل بسوی دشمن میتاختیم. خط دشمن میشکست و بعد از عملیات، فرمانده لشکر برای همه بچهها سخنرانی میکرد و ما فریاد میزدیم «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده» و دوباره برای نبردی دیگر آستینها را بالا میزدیم. ولی این بار دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود. دست خودم نبود. به آقا مهدی که نگاه میکردم او را نمیدیدم. امام سوار بر اسبی سپید به کناری ایستاده بود و قربانیان عاشورایی خود را بسوی میدان میفرستاد. اسب در زیر زین تقلا میکرد و امام به دور دستها خیر بود. میدان را گرد و خاک فرا میگرفت و امام بسوی میدان میرفت و شهید از پی شهید به خیمه میآورد.
گناه من نبود اگر وداع سردار عاشورایی لشکر عاشورا را به چشم دیگری میدیدم. هزار بار از خود میپرسیدم: «این اولین بار که نیست، چرا اینقدر نگرانی؟» و هزار توی ذهنم را میجستم ولی جوابی نمییافتم و دوباره به قایقی که لحظه به لحظه از دیدرس دور میشد پناه میآوردم. سردار عاشورائیان غریبانه ایستاده بود و یارنش یک یک از او اجازه میدان میخواستند و به آرامی از کنارش میگذشتند و او مکلف بود که برای این همه صبر کند. (۲)
۱. علی اکبر پوزشپذیر
۲. کریم حرمتی
(منبع: "خداحافظ سردار" نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ چهارم، ص ۱۳۲ - ۱۲۹)