علامه حسن حسنزاده آملی از علما و عرفای معاصر چندی پیش درگذشت. محمد طیّب یکی از نویسندگان و پژوهشگران کشور، در مطلبی که بهتازگی برای گرامیداشت یاد و خاطره این عالم ربانی در اختیار مهر قرار داده، بخشی از خاطرات مربوط به ایشان را در کتاب جدید خود که در حال نگارش است، مرور کرده است.
کتاب مورد اشاره، تاریخ شفاهی و خاطرات سرتیپ پاسدار اسماعیل احمدی مقدّم فرمانده سابق ناجا و ریاست کنونی «دانشگاه و پژوهشگاه عالی دفاع ملّی و تحقیقات راهبردی» است که مرحله نگارش را طی میکند.
در ادامه مشروح این بخش از خاطرات اسماعیل احمدیمقدم را با محوریت شخصیت علامه حسنزاده آملی میخوانیم:
زمانیکه فرماندهی نیروی انتظامی بودم، گاهی به همراه دوستان، به شهر قم مشرّف میشدیم، به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها میرفتیم؛ با مراجع عظام در بیوت شریفشان دیدار میکردیم و از فرمایشات و راهنماییهایشان برخوردار میشدیم. طبیعی بود که در این دیدارها خاطرات دوران خوشِ تحصیل و زندگی طلبگی در قم پیش از پیروزی انقلاب اسلامی هم برایم تازه میشد.
یادم هست یکبار در قم، به دیدار آیتالله حسنزاده آملی اعلی الله مقامه الشّریف رفتیم. تاریخ دیدار را به طور دقیق به یاد ندارم امّا یادم هست که سرتیپ دوم پاسدار مرحوم خورشیدوند هم که حدفاصل سالهای ۱۳۸۵ تا ۱۳۸۸ فرماندهی نیروی انتظامی استان قم را عهدهدار بودند در آن جلسه حضور داشتند. عُرف و مرسوم بین بزرگان قم این گونه است که زمانِ پذیرایی، مهمانها را به اتاق خاصی راهنمایی میکنند تا بنشینند و بعد از دقایقی صاحبمجلس وارد میشود امّا علّامه حسنزاده اصلاً اینجوری نبودند. منزل سادهای در همان خیابان صفائیه داشتند. بیتکلّف بودند و از همان اوّل که زنگ در را زدیم، خودشان تشریف آوردند و در را باز کردند و بعد هم وقت خداحافظی، باز خودشان تا سر کوچهای که منزلشان در آن واقع شده بود، تشریف آوردند و مهمانان را بدرقه و مشایعت کردند.
تنها، حسین آقا فرزند علّامه بود که در منزل ایشان، برای پذیرایی و ریختن چای حضور داشت و خدمتکاری در کار نبود. با گروهی که همراهم بودند (شامل محافظین و اعضای دفتر و فیلمبردار) وارد شدیم و نشستیم. دور تا دور اتاق، قفسههای کتابخانه بود و جاهایی هم که قفسهها دیگر گنجایش کتاب نداشت، گوشهوکنار کتابها را روی هم گذاشته بودند. این منظره، بی نیاز از هر توضیحی، کثرت اشتغالات علمی و شدّت علاقهی ایشان به مطالعه را حکایت میکرد.
میز پذیرایی به تناسب فصل پاییز، شامل انواع میوهها نظیر نارنگی، پرتقال، سیب، انار و همچنین انواع آجیل و شیرینی بود. قبلاً به این فکر کرده بود که چگونه از توفیق ملاقات با علّامه حسنزاده آملی، دیدار بیشترین بهره را ببرم. سؤالی، ذهنم را مدّتی به خود مشغول کرده بود و دوست داشتم پاسخ آن را از زبان علّامه حسنزاده بشنوم. آن پرسش این بود: «مثالهایی قرآن کریم در مورد ویژگیهای بهشت و جهنم میزند نظیر نهر و جنّات و باغ و طیور و چیزهای دیگر. این مثالها چیست و نسبت دنیا و آخرت چگونهاند؟ آیا واقعاً آخرت هم شبیه همین دنیای ماست؟»
خدمتشان که رسیدم، مجالی نشد تا پرسش خود را مطرح کنم. حدود پانزده دقیقه، آیتالله حسنزاده آملی سربهسر جمع ما گذاشتند و با خوشمشربی با همه شوخی کردند. ازجمله شوخیهایشان یکی هم این بود که به بچهها میگفتند: «شما پاسبونها!» یا مثلاً جملهای را که میخواستند بفرمایند، قبلش خطاب به من میفرمودند: «اگر شما که رئیس پلیس هستید مرا دستگیر نکنید…» علّامه حسنزاده مطالب و نکات بسیاری داشتند که تازگی داشت و در خلق شوخیهای لطیف و زیبا، ذهن نکتهپردازی داشتند. ازجمله به شوخی فرزندشان را صدا میزدند و میگفتند: «حسین آقا! شما که گفتید دو سه نفر مهمان داریم امّا اینها که پنج شش نفرند!» این در حالی بود که آنچه برای پذیرایی تدارک دیده شده بود شاید کفاف بیست نفر را میداد.
لحظهای گذشت؛ بعد بدون مقدّمه رفتند سراغ همان پرسشی که داشتم و شروع کردند به توضیح دادن. قریب به این مضامین فرمودند که: «ما یکبار از رَحِم مادر متولّد میشویم به این میگویند تولّد جسمانی؛ یکبار هم از رَحِم دنیا متولّد میشویم که به آن میگویند تولّد روحانی. اگر در حالی که در رَحِم مادر هستیم کسی ما را که جنین هستیم به این دنیا دعوت کند و بگوید از بدن مادر در این تنگنای جا و تغذیهی از بند ناف خارج شوید و به جایی وارد شوید که مثلاً دشتها و کوهها و جنگلها هست، کویر و دریا و اقیانوس هست، آسمان و ستارگان و ماه و آفتاب هست... بخشی از فرمایشات ایشان در آغاز آن جلسه به توصیههایی در مورد «مقام مادر و لزوم حفظ شأن و احترام مادر در نگاه اسلام» بازمیگشت. این در شرایطی بود که اصلاً کسی در این مورد پرسشی مطرح نکرده بود و هیچ مناسبت مستقیمی هم با حضورمان نداشت. از طرفی وقت میگذشت و با توجّه به قرارهایی که در قم داشتیم و کارهایی که در تهران باید به انجام میرساندیم مرتّب به ساعت نگاه میکردم و میدیدم ظاهراً حضرت علّامه قصد ورود به موضوعات دیگر را ندارند، عاقبت به زبان آمدم و عرض کردم که: «با عرض معذرت ما وقتمان تنگ است و کمکم باید از حضورتان مرخّص شویم.»
علّامه حسنزاده دفعتاً به اینجانب فرمودند: «فکر میکنید حواسم نیست؟! نه، حواسم هست!» بعد ناگهان تکانی خوردند و حالتی عارض ایشان شد که نمیتوانم با کلمات وصف کنم. گویی به لحاظ روحی، از جایی به جای دیگر منتقل شدند.
خوردنیهای مطبوع و آشامیدنیهای گوارا هست، هرقدر بگوید و بگوید منِ جنین، نمیتوانم متوجّه شَوَم و بفهمم و درک کنم که دنیا چه جور است. جنین فقط با صدای ضربان قلب مادر و تغذیهی از بند ناف مأنوس است. نسبت دنیا به آخرت هم همینجور است یعنی به نسبت صحنهی آخرت ما در تنگنای جا و دشواریهای گوناگون هستیم و تا به آنطرف سفر نکرده باشیم نمیتوانیم بفهمیم در چه جای پَست و دونی زندگی میکنیم؛ یعنی همین دنیا که اسمش هم نشان میدهد نسبت به آخرت، «دون» است و در سطح پایینی از حیات قرار دارد. وقتی از رَحِم مادر به این دنیا میآییم اگر به ما بگویند برگرد به جایی که بودهای، محال است که بپذیریم. برگشتن به رَحِم مادر که برایمان در دوران جنینی امنترین و راحتترین و سودمندترین جای عالَم بود، الآن که دنیا را دیدهایم، از هر محبس تاریکِ نمور و انفرادی کوچکی، دشوارتر و حضور در شبیه چنان فضایی، تصوّرش هم برایمان ممکن نیست.»
علّامه حسنزاده آملی بعد از این فرمایش، انگشترشان را نشان دادند و قریب به این عبارات را فرمودند «در مورد تفاوت این دنیا و آن دنیا، نگین انگشتر مرا ببین، عظمت اقیانوس را هم ببین! نسبت دنیا به آخرت شبیه چنین تمثیلی است؛ تازه این هم تمثیل رسایی نیست. از این هم، نسبت و فاصله بیشتر است. این دنیا با آن کهکشانها و وسعتش، بسیار بسیار بزرگ است. در عین حال نسبت آن را به آخرت نمیتوان توصیف کرد. ما چون با چیز دیگری جز آنچه در این دنیا هست مأنوس نیستیم برای ما، مثال باغهای وسیع و نهرها و انواع خوردنیها و آشامیدنیها و دیگر لذّات را زدهاند که یکطوری به ما اوضاع آخرت را تفهیم کنند.»
علّامه حسنزاده آملی سپس فرمودند: «زمانی استادی داشتم که مریض شدند و در بیمارستان بستری گشتند. در بیمارستان با جمعی از دیگر شاگردان، یا خودم به تنهایی هر روز بعدازظهرها به عیادت ایشان میرفتم. یک روز به سبب کاری که پیش آمده بود به عیادت نرفتم. فردای آن روز که خدمتشان رسیدم عذرخواهی کردم از اینکه دیروز نتوانستهام به زیارت و عیادت ایشان بروم.»
استادم فرمودند: «بله، شما نیامدید امّا من خودم به دیدن شما آمدم.» ابتدا گمان کردم استادم مزاح میکنند ولی بعد نشانههایی دادند که جای هیچ تردیدی باقی نمیگذاشت که ایشان در سخن خود کاملاً جدّی هستند و واقعاً به دیدارم آمدهاند. استادم به من فرمودند: «وقتی نزد شما آمدم ساعت ده شب بود. اهل منزل شما خواب بودند و شما در حالی که در جستوجوی پاسخ پرسشی از بعضی کتب میگشتید که موفّق به یافتن پاسخش نشده بودید. همانطور که روی زمین، پشت میز تحریر پایه کوتاهتان، نشسته بودید خوابتان برده بود.»
بعد هم استادم فرمودند: «پرسشی که داشتید این بود و پاسخش هم این است.» در این دیدار، علّامه حسنزاده نه به نام استاد بزرگوارشان تصریح کردند و نه در خصوص آن پرسش و پاسخ توضیح بیشتری مرحمت فرمودند. در آن مجلس، کسی هم به خود اجازه نداد که از محضرشان این دو مطلب را جویا شود. لابد اگر صلاح بود، خودشان میفرمودند. علامه حسنزاده سپس فرمودند: «بله آقا چیزهای دیگری هم در این دنیا هست که ما نمیتوانیم بفهمیم.» سپس موعظه فرمودند: «ناموس عالَم را هتک نکنید. هتک ناموس عالَم «گناه» است. گناه نکنید. به مراتبی دست پیدا میکنید.»
با این موعظه ایشان جلسه به پایان رسید.
وقتی خواستیم از حضورشان مرخص شویم، بچههایی که همراه بودند و از شوخیهای علامه خیلی کیف کرده بودند، گفتند: «حاج آقا ما تبرّکاً اجازه داریم همهی این نارنگیها را برداریم؟»
حاج آقا فرمودند: «بله، همهاش را میل بفرمایید.» یکی از دوستان به علامه حسنزاده عرض کرد: «آقا! ما پای منبر علما یاد گرفتهایم که مطهّرات غیر از آنچه در رسالههای فقهی آمده، دو چیز دیگر هم هست که مطهّر است؛ یکی غذای نذری امام حسین علیهالسّلام است و یکی هم وقتی است که به منزل اهل علم میروید؛ هم بخورید و هم از باب تبرّک بِبَرید!»
مرحوم علامه حسنزاده تبسّمی کردند و فرمودند: «بله، هرچه میخواهید بخورید و هرچه هم میخواهید بِبَرید!» بعد هم خودشان برخاستند و رفتند و با یک جعبهی نارنگی برگشتند. آن جعبه را خودشان تا دم در آوردند و جعبه را به بچهها دادند و فرمودند: «همهاش را بِبَرید.» علّامه حسنزاده اهل شمال بودند و معلوم بود به تازگی، برایشان از شمال مقداری نارنگی آورده بودند. وقتی که دم در رسیدیم یکی از بچهها گفت: «حاج آقا الآن نزدیک ظهر است! فکر کردیم الآن به ما ناهار میدهید!» علامه حسنزاده تبسمی کردند و فرمودند: «البته که ناهار هم میدهیم.»
بعد فرمودند: «چند حالت دارد که میتوانیم در خدمت شما باشیم. میتوانید همینجا تشریف داشته باشید بگوییم ناهار را بیاورند همین جا صرف بفرمایید. حالت دیگر این است که تشریف ببرید در محلی خارج از منزل، به نیابت از من، از شما پذیرایی کنند؛ حالت سوم هم این است که به قول شما بچههای نیروی انتظامی «خشکه» حساب کنیم!» منظور شریفشان از خُشکه حساب کردن، این بود که مبلغ مربوط به غذا را به مهمانان بدهند تا بچّهها هرچه خودشان دوست دارند سفارش دهند و میل کنند. بعد هم چون ما باید رفع زحمت میکردیم و امکان ماندن نداشتیم، ایشان دست کردند جیبشان و به هرکدام از بچهها مبلغی پول دادند و فرمودند: «بروید بهترین ناهار را نوش جان کنید؛ همگی مهمان من هستید.» مبلغی که علامه حسنزاده به هریک از ما مرحمت کردند چندبرابرِ مبلغ بهترین ناهاری بود که بچهها میتوانستند تهیّه کنند.
پذیرایی مرحوم علّامه، از همه نظر، عالی بود و دست سخاوتشان هم بس گشوده و باز. مشکلگشاییشان هم به لطف خدا مثالزدنی بود.فضای معنوی فوقالعادهای را در محضر ایشان تجربه کردیم. علامه حسنزاده نه فقط به کسانی که توفیق حضور در منزلشان را یافته بودند، این مبلغ اهدایی برای ناهار را مرحمت کردند بلکه آمدند تا سر کوچه و همهی کسانی را هم که به نحوی از انحاء در دیدار با علّامه حسنزاده با ما همراهی و به ما کمک کرده بودند، شخصاً ملاقات کردند و تکتک آنان را نیز با دست خودشان، مورد محبّت و لطف قرار دادند در حالی که میتوانستند به فرزندشان این موضوع را بسپارند.
بعد از آن دیدار هم همچنان موضوعاتی پیش میآمد که یاد و خاطرهی آن ملاقات عجیب را در وجودمان تازه میکرد؛ مثلاً اگر خاطرتان باشد گفتم در آغاز مجلس ایشان مدّتی در مورد مادر و لزوم احسان به مادر صحبت فرمودند. بعداً حکمت فرمایشات ایشان در مورد مقام مادر را هم متوجّه شدم. یکی از عزیزانی که در آن جمع با ما بود، به مشکلی خانوادگی برخورد کرده بود و در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام نیّت کرده بود که وقتی خدمت علّامه حسنزاده می رسیم ایشان راه بیرون شدن از آن مشکل خانوادگی را به ایشان نشان دهند. او میگفت علّامه حسنزاده در آن مجلس، بدون هیچ مقدّمهای و بی آنکه نیاز باشد شرایطم را توضیح بدهم و پرسشم را به لب بیاورم، تکلیف مرا به خوبی روشن کردند و با توضیحاتی که فرمودند و معلوم بود برای رفع مشکل خانوادگی من است، چراغی را در مسیرم روشن کردند که دانستم چه باید بکنم. منهم همان مسیری را رفتم که ایشان با مبنا قرار دادنِ حفظ احترام و رعایت شأن والای مادرم، ترسیم و تأکید فرموده بودند؛ البتّه نتیجه خوبی هم گرفتم و بحمدالله آن مشکل حادّ خانوادگی رفع شد.