به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از جهان، مرحله دوم عملیات والفجر ۴ در پنجوین بودیم و قرار بود لشکر در کله قندی عملیات کند. و وظیفه ما شناسایی مکان و موانع و تسلیحات دشمن بود.
عراق که به حضور ما پی برده بود، جلوی مواضع پدافندی خودش، به طور نامنظم مین کاشته بود.
کمین هایش را هم در جاهایی گذاشته بود که امکان آن نمی رفت. از همه مهم تر، یک سری سگ تربیت شده به منطقه آورده بود که به محض این که از حضور ما بویی می بردند، چنان سر و صدایی راه می انداختند که بند دل آدم را پاره می کرد، بعد هم منورها روشن شده و شناسایی تعطیل می شد.
چند شب برای شناسایی رفتیم، اما با دلایل فوق موفق نشدیم. به آقا مهدی گفتیم: «نمیشه، عراق بو برده، چه کنیم؟» گفت: «خجالت نمی کشین از من کمک میخواین؟ مگه برای من کار می کنین؟ اگه دل هاتون همه با هم باشه و یادتون باشه که فقط برای خدا و رضای او کار می کنین، هروقت منور زدن، یا مانع کاشتن، یا سگ هاشون اومدن طرف تون، فقط کافیه پیشونی تون رو بذارین روی خاک و از خودش کمک بخواین. نه از من مهدی باکری که خودم گرفتارم.»
هرچه گفتیم نمی شود، دیشب چند تا از بچه ها رفتند روی مین و شهید شدند، جواب می داد: «من گوشم به این حرف ها بدهکار نیست. با من از این حرف ها نزنین. فقط خدا.»
بالاخره رفتیم و گفتیم به حرف آقا مهدی گوش کنیم، ببینیم چطور می شود. تا صدای سگ هایشان در می آمد، یا منور می زدند، یا توی مین ها گیر می کردیم، پیشانی مان را روی خاک می گذاشتیم و میگفتیم: «فقط باید خودت کمکمون کنی.»
آن شب طبق دستورالعملی که آقا مهدی داده بود و ما اجرایش کرده بودیم، موفق شدیم تمام مواضع و موانع عراق را شناسایی کنیم و تا پشت خط اصلی شان را برانداز کنیم.
برگرفته از کتاب نمیتوانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری
راوی: کریم حرمتی