شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۲ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۸:۱۶

چرا دکتر پرستو بخشی مرگ را برگزید؟

چرا دکتر پرستو بخشی مرگ را برگزید؟
خبر و تصویر ضمیمه اش هولناک بود و غم افزا، خانم دکتر پرستو بخشی متخصص قلب و عروق با مرگی خودخواسته و دور ازخانه از جهان رفت. سیمای خندان و مهروی دکتر جوان به هر چیز می‌مانست مگر کسی که بخواهد زندگی را بگذارد و درگذرد، آن هم ابتدای بهار.. نمی‌دانم پزشک جوان آیا میان خواندن کتاب‌های طب گاهی از میانه‌ی اوراق پربربرگش دفتری از بامداد شاعر گشوده بود تا بخواند "بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار"؟ و در کنار گل سرخ خشکیده بر تربت کلمات شاعر باز بخواند و بداند.
کد خبر : ۶۵۲۵۳۰

به گزارش صراط به نقل از فرارو، نگریستن به تصویر کسی که تا چند روز دیگر تنها قابی بر سنگی و سنگی بر تربتی خواهد بود جگر شیر را هم آب می‌کند و این اندیشه را به ذهن می‌آورد که یک دختر جوان، زیبا و تحصیلکرده که محتملا امروز و آتیه پرباری را هم در دارد و خواهد داشت و زیست و نمود هم صنفانش مایه‌ی رشک  دیگرانیست، چرا باید به میل خود و در میانه‌ی جوانی که در حکم خامه‌ی روی کیک زندگانیست مرگ را بگزیند؟ و این چرا و هزار چرای دگر هم...

نخست نوشته‌ی دو تن از همکاران دکتر جوان را بازبخوانیم و بعدتر به این بهانه کلماتی دگر هم روانه کاغذ نماییم..

"علی سلحشور سرپرست اداره کل روابط عمومی و امور بین‌الملل سازمان نظام پزشکی ایران در پی درگذشت دکتر پرستو بخشی متخصص بیماری‌های قلب و عروق در بیمارستان نورآباد دلفان در مطلبی با عنوان "این حجم از افسردگی میان جوان پزشکان بی‌سابقه است! " در صفحه شخصی خود در اینستاگرام نوشت: خانم دکتر بخشی پس از دو ترومای بزرگ (از دست دادن پدر و مادر) و با یک سال تاخیر طرح خود را آغاز کردند. وزارت بهداشت کمکی به جابجایی محل طرح ایشان نکردند (ایشان در لیست سیاه وزارتخانه بودند).

یک تن از اساتید داخلی (گوارش) بیمارستان رحیمی خرم‌آباد هم نهایت بی‌انصافی، توهین و تحقیر را در حق ایشان انجام دادند.

حقوق ایشان و متخصص دیگر قلب طرحی را نصف پرداخت کردند! به دلیل اینکه مسوول آموزش بیمارستان رحیمی نامه‌ای به ریاست بیمارستان نوشته بودند و در آخر این اتفاق ناگوار و فاجعه رخ می‌دهد"؛ و دیگر:

"طی سه سال پدر و مادرش را از دست داده بود. بدون درک شرایطش او را برای طرح اجباری فرستادند کیلومتر‌ها دورتر تا دو انسان حقیر که فقط توهین و تحقیر دیگران را بلدند از زندگی منزجرش کنند. آخر سر هم تبعیدش کنند به یک شهرستان دورافتاده .. خودکشی حق تو نبود دختر زیبا".

نوشته‌های بالا را دو تن از همکاران دکتر جوان نوشته اند و نگارنده از سقم یا تمام حقیقت بودن آن‌ها اطلاعی ندارد، اما به راستی چرا مرگ انتخاب پزشک زیبا و جوان شد؟

مرگ هیبت و هیمنه‌ای غریب دارد، با نبودن و نتوانستن زیستن در دنیایی که با همه رنج‌ها، گاه نامرادی‌ها و خشم و حسرت‌ها می‌توانی بفهمی اش و اگر شرنگ در کامت می‌دمد گاه شهدش را یا امید آن را هم می‌توانی جان داشته باشی، اما مرگ کوچیدن به وادی ست که هیچش نمی‌دانی و ندانستن هراس است و سرگشتگی... آدم به اختیار مرگ را نمی‌گزیند و تلاش دارد تا پایان را در دورترین و دیرترین نقطه از خویش بیابد و برای زیستن بهانه بتراشد تا زمانی که مرگ سربرسد و هیچ گریزی نباشد. مرگ را می‌توان رنج بزرگ نامید و انسان تنها موجودیست که مرگ خود و نیز دیگران را درک می‌کند و عقل در موضوع مرگ برای انسان تولید رنج مضاعف می‌نماید. مرگ انگار آن کار مگو و کریه است که جز در پستوی خانه و تنهاترین لحظه‌ی خیال نباید از آن سخن کرد و گفتن از آن هم کام خود و دیگران را تلخ می‌کند. در جهان جدید هم گورستان‌ها را در فاصله‌ای معنادر از شهر‌ها و محل اقامت آدمان زنده می‌سازند تا روح بودن و زندگی به نیشتر تن‌های بی جان و یادواره‌های نبوده زخمی نشوند و معنای بودن و ساختن خش برندارد..

وقتی انسانی مرگ خودخواسته را می‌گزیند، اما حکایت رنج‌های فروانیست که بر جان و زمانش رفته و زندگی و بودن را به تلخی‌ای فراتر از چشیدن طعم مرگ تبدیل نموده است پس آدم برای رهایی از رنج بزرگ، رنج کوچکتر مرگ را می‌گزیند... و کدام رنج برای دکتر جوان فراتر و جانکاه‌تر از مرگ بود تا به میل شوکران بنوشد و سقراط شود؟

من تنها یا اینجا بدون من:

به روایت همکاران، دکتر جوان در فاصله‌ی کوتاهی پدر و مادرش را از دست داده بود. این می‌تواند کوهی از غم و البته احساسی دشواری و تباهی زیستن در این جهان را بر دل کسی آوار نماید و آواره اش کند. طبعا بخش بزرگی از خاطرات خوشایند و خوشی‌های دوران گذشته با از دست رفتن پدر و مادر دختر برایش تلخ و زهر شدند. دیگر نمی‌توانست با لذت از تولد هشت سالگی اش بگوید و هدایای آن سال‌ها را با میل و شوق ببیند که خاطره سازان اکنون خاک شده بودند. خاطرات و تصاویری که تا چند سال قبل شیرین‌تر از شکر بودند و محتمل است که در بستر ارتباطاتی نوین به اشتراک گذارده می‌شدند، اما اینک و اکنون تنها عذاب و در حکم میخ و چکش بر تن بیستون و برای تراشیدن... سنگ سخت هم که باشی و هزاره‌ها را تاب آورده باشی گاهی چکش یادگاری نویسان ویرانت می‌کند و ردی ابدی بر جانت می‌گذارد .. انسان که دیگر جای خود دارد... طبع جهان انگار بر این است که برای داشتن نعمتی لاجرم باید چیزی را فروبگذاری، جوانی ما با قیمت پیری و از نفس افتادگی والدینمان حاصل می‌شود.

توفیقات تحصیلی و شغلی هم با خوب درس خواندن و لاجرم گذشتن از بسیاری مواهب و تفرجات جوانی چنان که افتد و دانید... مرگ پدر و مادر آن هم در مجالی کوتاه از یکدگر خاطر را ویران می‌کند، اما می‌توان از خود پرسید راه درست‌تر در مواجه با سوگ‌های این چنین کدام است؟ آیا می‌توان جهان را یکسر هیچ در شمار آورد و به روایت آن قصاب کرمانشاهی در فردای مرگ جهان پهلوان تختی نگاشت "جان بی جهان پهلوان ماندنی نیست:" و رفت و جهان، اما ماند بی جهان پهلوان و بسیارنی دگر... لاجرم و تلخ باید باور کرد که غم‌ها در کمین اند و از راه می‌رسند... بخواهی یا نخواهی و کمی دورترو میزانی نزدیک تر... تنها باید برای آن‌ها تفسیری و گاه تخدیری نزدیک‌تر بیابی تا با گونه‌ای دگر دیدن بتوانی چرخ زندگی را ادامه دهی و کم خسارت‌تر از این مرحله بگذری... به خودت بقبولانی که خوب‌ها زودتر می‌روند یا شعر از بی وفایی دنیا بخوانی و خیام را چراغ راه کنی، اما از یاد نبریم که برای مردن همیشه وقت هست، اما برای زیستن خیر! تنها زمان محدودی می‌توانیم در جهان باشیم و از آن زمان محدود مدت بسیاری را دربند کودکی و ندانستن و پیری و نتوانستن هستیم! و مجال زیستن و برخورداری به میل اندک است و جوانی و سلامت نعمتی ناگفتنی. باید زیست که فرصت زیستن در همین جهان پررنج اندک است، اما مرگ یقینا خواهد آمد و دیرزمانی خواهیم خفت و با هفت هزارسالگان سربه سر خواهیم شد.

فقدان‌های انسانی که می‌تواند تنها در نزدیکان نباشد و گاه فراق یار یا بی وفایی و قدرناشناسی یک دوست و چیز‌هایی نظیر این هم می‌توانند پایی در میان داشته باشد از دیگر مواردیست که گاه جان را می‌فرساید و اسباب اسقاط است.. باید در خاطر داشت که نظام ذهنی و ارزشی ماست که فراق، بی وفایی و چیز‌هایی مثل این را می‌سازد و البته از معبر چهارچوب باور خود می‌گذراند و در مقام قاضی حکم صادر کرده تولید رنج و مرارات برای خود و دیگری می‌کند... دقت کنیم که تمام این‌ها حاصل تجربیات زیسته‌ی بشر و گاه جهان انحصاری هر کدام از ماست که می‌تواند برای دیگری تفسیری یکسره دیگرگون داشته باشد.

دو کس در کافه‌ای قهوه می‌چشند... برای یکی در حکم سکر، طعمی نو و نیز توان تماشای مناظر جدید است و برای دیگری در حکم هلاهلی تلخ که با روی ترش می‌پرسد، این جماعت دیوانه چطور این را می‌نوشند؟ و البته عده‌ای هم عادت می‌کنند و دسته‌ای هم تمارض که از دسته‌ی غالب، باور رایج و نیز شماتت و طرد مد روز زخمی نشودند... آیا این چیز‌های اعتباری که گاه برایمان تولید مرارت و نیز احساسات ناخوشایند می‌کنند باید بتوانند جان را بیش از اندازه بیازرند؟ نظام ذهنی ما می‌گوید، چون من کسی را دوست دارم و بینهایت دوست دارم پس او هم باید مرا دوست بدارد و آن من شود... اگر چنینی نکرد پس بی وفا و قدر نشناس است و من مظلوم! پس یا فسرده و نالان می‌شوم و دنیا را تنگ و کلام‌ها را جفنگ شمرده، بر خودم می‌شورم و پیکرم را می‌شویند و یا کاسه اسید در دست صورت زیبا را ویران می‌کنم و دیگری را از نفس می‌اندازم... به همین راحتی تولید رنج بی دلیل برای امور اعتباری..

نباید از یاد برد که گاه مرگ‌های خودخواسته برای جلب توجه اند و چیز‌های دگر. اما بیاید با صدای بلند تاریخ بخوانیم. در این خاک بزرگان و نام‌آورانی را بر خاک افکنده اند و گلو بریده اند که تمام مرکب تاریخ توان نگاشتن نام و نشان شان را نداشته و نیز بیشینه‌ی مرکبان هم توان کشیدن آثار، جمال و کمالشان را، اما جهان از فردایش به کار خود ادامه داده و این خبر هم میان انبوه اخبار از یاد‌ها رفته است... جمیع کشتگان مغول، و جنگل کاتین و نیز بمباران اتمی هیروشیما امروز تنها یک عدد و کمتر از آن هستند. زندگی در حکم ناگریز و ناگزیر بودن هماره پیروز است و ادامه می‌یابد و بی نوا آن که به گمانی که مرگش کسانی را متوجه و متنبه خواهد کرد بر جان خویش تطاول کند و نداند که آدم‌ها تسکین سردرد خودشان را بر پیشگیری از مرگ دیگری ترجیح می‌دهند.

احساس بی ارزشی بودن:

وفق زیست اجتماعی تصویر و تصور انسان از خویشتن در نگاه و کلام دیگران شکل می‌گیرد. متری بنام عرف و عادت که برآمده از کردار‌های پیشتر و بیشتر آزموده و البته محافظ کارانه و صیانت گر است در پیوند با عادت شکنی‌ها تبدیل به ارزش‌های ذهنی شده و تصویر انسان از فیلتر این گزاره‌ها و از معبر چشم و کلام دیگران را می‌سازد. انسان آموخته که بودنش برای رسالتی است و تصمیم سازی و در شمار آمدن. احساس پذیرفته شدن در جمع و به حساب آمدن زندگی را شیرین و تحمل پذیر می‌کند و دیده اید که برای داشتن نگاه همراه یا حتی نگاه صرف دیگران انسان به چه وادی‌هایی می‌غلتد و چه که نمی‌کند. اما ارزشمند بودن دقیقا کدام معنا را دارد و باید اجازه دهیم ساکن هر کوی و برزن نقاب بر رخ و درون تهی بتواند مقراض قضاوت را بر تن کلمه یا کلام بزند و ما را بیازارد تا تهی شویم و چونان تخته پاره‌ای بر موج تن به قضا و جریان آب دهیم و گاه هولناک ترش غریق شدن را بر گزینیم؟

گروهی با مدد نمایش چیز دانی و سرکوب و سرکوفت به طرف می‌گویند که هیچ چیز نمی‌داند و در زمان ما و حضور ما و پیشتر چگونه بودیم و جهان و تمشیت امور چگونه بود! باور کنید هر انسان تنها می‌خواهد با مدد کلام و عتاب و نیز تکان دادن سری به نشانه افسوس تنها خودش و یارانش را مهم‌تر و تاثیرگذار‌تر نشان دهد و برای همین در بهشت نمایی و نیز ویران روایی، راه اغراق و قلب حقیقت را می‌پیماید. آیا هیچ اندیشه کرده ایم اگر در زمان این دوستان و نیز مسئولیت دیگران همه چیز گل و بلبل و همه مسئولیت پذیر و عالی بوده اند چرا وچگونه انسان در جهان حاضر در موقعیت فعلی قرار گرفته است؟ چرا آن خانه‌های ارزان و ثمن بخس امروز همه را خانه دار نکرد؟ و دیگر ذهنی که دوست دارد ناظم و مبصر باشد و هر چیز و هر کس را تنها از معبر ذهن خویش روایت و قضاوت کند و چوب تکفیر، انکارو استهزار بر هر کردار، حضور وکلمه‌ای بزند که غیر آن چیزیست که خودش ندارد یا نمی‌داند و عادت انسان در مواجهه با تفاوت و نوآوری و نیز افراد برتر از خودش! ابتدا انکار است، بعدا سکوت و عادت است و آخر تکریم و تسلیم! و اگر چنین نبود تا هنوز باید باور می‌کردیم که خورشید به گرد زمین می‌چرخد و هر دردی با چای نبات درمان می‌شود.

ارزشمندی هر انسان نخست برای خودش است و دوم برای کسانی که در قلبشان خانه دارد و بس! ما برای برآوردن حوائج دیگری چه رئیس باشد چه شایعه ساز سر گذر به دنیا نیامده ایم و زیستن کوتاه و پرابتلا را سست بدست نیاورده ایم که بخواهیم با القا و ایلغار ذهنی این و آن فروبگذاریم. ارزشمندی را از نگاه کسانی که ارزش خودشان را هیچ مدار با اصالتی تایید و تصدیق نکرده نجوییم که کاخ خویش را بر ریگ روان بیابان ساخته ایم و بس...

سرزنش، نکوهش، عذاب وجدان:

تدوام باور نرسیدن در رقات احساس شکست بباور می‌آورد و سرزنش و نکوهش، این رقابت می‌تواند مرادف و مصداق زیبایی تن و رخ با متر حاضر یا اندوخته و سفر و نیز چیز‌های دگر باشد و خود انسان و نیز دیگران به سرزنش و نکوهش برخیزند و هر انسان را تابی و توانیست. باید بدانیم که توان انسان بی انتها نیست و ما شکننده‌تر از آنیم که گمان می‌بریم. نمرود و ترامپ هم که باشی مرگ و درد که از راه برسند از موری کمتری و به نیشی موری و عتاب حوری در گور می‌شوی! پس بیهوده انتظار را از خود بالا نبریم که برآورده نشدنش لاجرم یاس و حرمان و نیز سرزنش و دریغ نمودن ستایش ببار آورد و پایان تلخش را نکو می‌دانیم... نمی‌توانیم همیشه زیبا بمانیم و گذر سالیان و تحول ذائقه‌ها و نیز نوآمدگان بازار، سکه مان را از رونق و رمق می‌افکند و تنها یاد و یادمان می‌شویم و می‌شوند و اگر نپذیری و همیشه خود را هرکول و سردار ببینیم قدم در راه بر دار کردن خویش زده ایم. دیگران نیز در درازنای تاریخ، چون ما بوده اند.. اشتباهات بی شمار داشته اند و گاه بزرگترین‌ها در لحظه‌ای درمانده اند و تمام، همه‌ی این‌ها به ما می‌آموزد از سرزنش بیهوده‌ی خویش بپرهیزم و دریافتی واقع بینانه و با تمام محدودیت‌های انسانی و میزانی از اختیار و قدرت تصمیمی و اراده که در وجود انسانی مان هست از خود و دیگران انتظار داشته باشیم تا یاس نزاییم و ویران نشویم.

و آخر این که کاش این همه جوانی و امکان زیستن، لذت بردن و التیام بخشیدن بیهوده برباد نمی‌شد... جان دخترک انگار رگ امیرنظام بود در شب شراب سلطان صاحبقران و سعایت فرومایگان و خاجگان.. کاش امیر و وزیر وادی خودش بود و به دست خویش فراش خون خویش نمی‌شد که فردا که بگذرد هیچ کس در خاطر نخواهد آورد و کوه اخبار و افواه سنگ ریزه‌ها بسیار بخود دیده و تنها خبر بدتر می‌جوید تا بگوید جهان جای بدیست و جام بعدی و خداروشکر سرما نیامد.. تنها تو حسرتخوار خودت هستی... باده‌ی، ناصرالدین شاه همان باور بیهوده به روایت و قضاوت و نیز تنگ و جفنگ انگاشتان است... پس باور کن "امروز نه آغاز و نه انجام جهان است/ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است/گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری/زیرا که رسیدن هنر گام زمان است". تمام...