به گزارش صراط به نقل از فارس ، او که خردمندی بود، آیتالله حقشناس در وصفش گفته: «من یک نیمهشب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم که به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. بهمحض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین! بلکه بین زمین و آسمان و مشغول تسبیح حضرت حق.»
احمدعلی تابستان سال ۴۵ در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمد. در کودکی مثل بقیهٔ بچهها بازی میکرد، بیرون میرفت، میخندید، زمین میخورد و بلند میشد. اما وقتی میخواست کسی را بهخاطر کاری غلط مؤاخذه کند، دستش را میگرفت، به گوشهای میبرد و آرام در گوشش حرف میزد. بدون اینکه کسی متوجه شده باشد.
محسن نوری از رفقای احمدعلی میگوید: «ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمدعلی پرسیدم که احمدعلی من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردید اما من...» احمدعلی هم لبخندی زده و کلی سعی کرده بود که بحث را عوض کند اما محسن نگذاشته بود.البته محسن نوری هم احتمالاً اولین کسی نباشد که به رفتارهای «احمدعلی» مشکوک شده بود. او میخواست ببیند راز احمدعلی چیست که با اینکه در ظاهر کاری نمیکند اما اینقدر متمایز است. شاید بارها پیش از او هم بودهاند کسانی که یکمرتبه سردرگریبان فروبرده و با خود فکر کرده بودند که «او که کار خاصی نمیکند اما چرا با ما اینقدر فرق دارد؟».پس محسن باز سوالش را پرسیده و اصرار کرده بود. احمدعلی هم گفته بود: «طاقتش را داری؟!». محسن متعجب گفته بود: «طاقت چی؟!» و احمدعلی گفته بود: «پس بنشین تا بگویم».
* رهبرانقلاب بر سر مزار شهید احمدعلی نیریو بعد نفس عمیقی کشیده و ماجرای سفری را تعریف کرده بود که در آن محسن به همراهشان نبود. یک روز که با رفقای مسجد رفته بودند دماوند همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند که یکی از بزرگترها گفت: «احمدعلی آقا برو این کتری را آب کن و بیاور تا چای درست کنیم». بعد جایی را نشان داده بود و گفته بود: «آنجا رودخانه است برو آنجا جا آب بیاور».احمدعلی هم راه افتاده بود. راه زیادی نبود. از لابهلای بوتهها و درختها به رودخانه نزدیک شده بود تا چشمش به رودخانه افتاد. اما یکدفعه سرش را پایین انداخت و همان جا نشست! بدنش شروع به لرزیدن کرد و نمیدانست چهکار کند! همان جا پشت بوتهها مخفی شد. میتوانست بهراحتی گناه کند. کاری که برای خیلیها جذابیت داشت. «در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شناکردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم. هیچکس هم متوجه نمیشود اما بهخاطر تو از این از این گناه میگذرم».بعد کتری خالی را از آن جا برداشته بود و از جای دیگر آب برده بود. بچهها مشغول بازی بودند. او هم شروع به آتش درستکردن بود و خیلی دود توی چشمانش رفت. اشک همینطور از چشمانم جاری شد. یادش افتاد که حاجآقا گفته بود: «هرکس برایخدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت». او داشت کمکم خودش را میشناخت! ... من عرف نفسه فقد عرف ربّه ...
او همینطور که اشک میریخت پیش خودش گفته بود از این به بعد برایخدا گریه میکنم. «حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیشآمده بود هنوز دگرگون بودم. همینطور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: یاالله یا الله...». بهمحض این که این عبارت را تکرار کرده بود صدایی شنید. ناخودآگاه از جایش برخواست. «از سنگریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح»-پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح- وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم!». احمدعلی بعد از آن کمی سکوت کرده بود. بعد با صدایی آرام به دوستش گفته بود: «از آن موقع کمکم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!». احمدعلی بعدش بلند شده بود و گفته بود: «این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد». و بعد گفته بود: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن».
احمدعلی نیری در تاریخ 27 بهمنماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر 8 به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیتالله حقشناس بود. «دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید عارفمسلک داشته است. نوری در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود در کتاب «عارفانه» میگوید «احمد هیچگاه خود را از دیگران بالاتر نمیدانست. درحالیکه همه میدانستیم که او از بقیه بهمراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را بهگونهای دیگر میشناسد و بندگی میکند!».