به گزارش صراط : مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» بود و مهر
ماه سال شصت می شد «سیزده ساله»؛ کلاس اول راهنمائی درس می خواند؛ وقتی
گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود.
گفتم: این چه وَضعشه؟ صبح میری مدرسه، شب هم که تا بانگ خروس، مسجد را ول نمی کنی؟ بهخدا از دست میری، میرمجتبی!
بیا مادر، از مدرسه که میای، یک تُک پا برو قنادی، وَر دست پدرت، کمک حالش باش. ناسلامتی تو پسرش هستی، مگه من مادرت نیستم، چرا حرف من را گوش نمی کنی؟
یک شب که پدرش از قنادی برگشت گفت: مادر میرمجتبی، من اصلا راضی نیستم که، مجتبی برود به جبهه، جنگ شوخی بردار نیست.
میرمجتبی، سرش را انداخت پائین، آهسته گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟
میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدئولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد.
پدرش خیلی ناراحت شد و گفت: این حرف ها را از کجا یاد گرفتی. تو کتاب تان نوشته!؟
من سرش را دست کشیدم، بوییدمش، بوسیدمش.
میرمجتبی زانو زد و پیشانی من را بوسید. بعد رفت پدرش را بوسید. تا از دلش در بیاورد که ناراحت نشود.
بدون هیچ حرفی رفت خوابید. صبح بدون صبحانه رفت مدرسه، پدرش گفت: گرسنه اش بشود، غذا می خوره، ناراحت نباش، حالا یک حرفی زد. مجتبی ظهر که از مدرسه آمد، غذا نخورد. یک راست رفت خوابید؛ غروب بیدار شد، نمازش را خواند، باز هم غذا نخورد.
رفت خوابید؛ نصفه های شب، با ناراحتی و گریه من بیدار شد...گفتم: اگه غذا نخوری، من هم مثل خودت اعتصاب غذا می کنم، بخاطر این که دل من را نشکند، خندید و رفت یک لقمه غذا خورد و خوابید.
یک ماه آزگار شبانه روز گرسنه می خوابید و بیدار می شد. نه این که هیچ غذائی نخورد، خیلی کم، دیدم اوضاع اش خیلی نا به سامان شده، دارد همینطور لاغر می شود، جسم و جان هم که نداشت، بخاطر این که از دست نرود، به پدرش گفتم: من طاقت ندارم میرمجتبی مریض بشود، باید کاری کنیم، بدون این که خودش بداند چه کردیم، از رفتن به جبهه منصرف بشود.
رفتم بسیج، مسئول شان را دیدم، قصه میرمجتبی را گفتم، وقتی فهمیدند که سیزده سالش هست، گفتند: شما بهش رضایت نامه بدهید، چون خیلی کم سن و سال است و هنوز پانزده سالش هم نشده، قانونی نمی تواند به جبهه برود.
خوشحال شدم، آمدم به پدرش گفتم: چون کم سن و ساله، رضایت نامه هم که بهش بدهیم، بسیج نمی گذارد که به جبهه برود.
باید وانمود کنیم که ما برای رفتنش به جبهه راضی هستیم. وقتی به میرمجتبی گفتم: مثل پروانه پرید، فوری رضایت نامه را آورد، از هردوی ما امضاء گرفت.
گفتم: مگر نگفتی پدر یا مادر، هرکدام رضایت بدهند، تمامه. پدرت که امضاء کرد.
گفت: مادر، رضایت نامه من باید دو قبضه باشه که باز بسیج گیر دو پیچ نده...
آن شب حسابی غذا خورد، از خوشحالی تا صبح خوابش نبرد.
دیگر مدرسه هم نمی رفت، دنبال کارای جبهه رفتن بود، شب و روز دعا می کرد که یک وقت دوباره پشیمان نشویم، ما هم خیال مان راحت، مسئول بسیج، بهمان قول داده بود.
چند روزی که گذشت، موقع اعزام شد، کیف اش را بست، به خاطر این که شک نکند، همراهش رفتیم بسیج، بچه ها همه آمده بودن، داخل محوطه سپاه گرگان جمع شده بودند.
باخانواده هاشون خداحافظی می کردند و یکی یکی، به نوبت می رفتند داخل اتوبوس، نوبت میرمجتبی که شد، مسئول اعزام گفت: شما فعلا نمی توانید بروید، سن تان قانونی نیست. مجتبی زد زیر گریه، زار زار گریه و التماس می کرد، هر چه گریه کرد، قبول نکردند. آنقدر گریه و التماس کرد که من داشتم پشیمان می شدم. آخر من چرا این کار را کردم. بگذار برود.
اما دلم نمی گذاشت...
یک مرتبه، توی جمعیت میرمجتبی غیبش زد، هر چه بین مردم نگاه کردم، نبود، ناگهان دیدم سر و صدای مردم بلند شد، نگاه کردم، سرم سیاهی رفت، دلم هوری فرو ریخت.
میرمجتبی نمی دانم از کجا رفته بود، روی دیوار چهارمتری بین سپاه گرگان و زندان شهربانی، ولوله ائی بر پا شد. من گریه افتادم...
میرمجبتی از بالای آن دیوار بلند، شروع کرد به فریاد کشیدن...
فریاد کشید: آهای مردم! چه کسی می تواند در مقابل دشمن بایستد!؟
اگر سپاه امروز نگذارد من بروم به جبهه، خودم را از همین بالا، پرت می کنم پائین.
مردم که انگشت به دهن، مجسمه شده بودن، متحیر نگاه می کردن، مسئول بسیج، هاج و واج مانده بود چه بکند، رفت در گوشی، انگار به مسئول اعزام گفت: بفرستش جبهه.
مسئول اعزام هم داد زد: آهای پسر، بیا مرد، بیا...
مجتبی داد زد: مرد باش، سر حرفت بمان، من را می فرستی جبهه...
مسئول اعزام گفت: آره پسر بیا، مردانه قول میدم، همین الان برو جبهه. تو که رضایت نامه دادی، چرا نروی جبهه، بیا برو جبهه... اصلا تو سنت هم قانونی است. بیا...
خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد...
میرمجتبی توی حیرت حاضرین، من را بوسید و پرید توی اتوبوس...رفت و دل من را با خودش برد...
در سی ام، آذرماه سال شصت، «میرمجتبی اکبری» در سن سیزده سالگی، حوالی جبهه خونین شهر شهید شد...
گفتم: این چه وَضعشه؟ صبح میری مدرسه، شب هم که تا بانگ خروس، مسجد را ول نمی کنی؟ بهخدا از دست میری، میرمجتبی!
بیا مادر، از مدرسه که میای، یک تُک پا برو قنادی، وَر دست پدرت، کمک حالش باش. ناسلامتی تو پسرش هستی، مگه من مادرت نیستم، چرا حرف من را گوش نمی کنی؟
یک شب که پدرش از قنادی برگشت گفت: مادر میرمجتبی، من اصلا راضی نیستم که، مجتبی برود به جبهه، جنگ شوخی بردار نیست.
میرمجتبی، سرش را انداخت پائین، آهسته گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟
میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدئولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد.
پدرش خیلی ناراحت شد و گفت: این حرف ها را از کجا یاد گرفتی. تو کتاب تان نوشته!؟
من سرش را دست کشیدم، بوییدمش، بوسیدمش.
میرمجتبی زانو زد و پیشانی من را بوسید. بعد رفت پدرش را بوسید. تا از دلش در بیاورد که ناراحت نشود.
بدون هیچ حرفی رفت خوابید. صبح بدون صبحانه رفت مدرسه، پدرش گفت: گرسنه اش بشود، غذا می خوره، ناراحت نباش، حالا یک حرفی زد. مجتبی ظهر که از مدرسه آمد، غذا نخورد. یک راست رفت خوابید؛ غروب بیدار شد، نمازش را خواند، باز هم غذا نخورد.
رفت خوابید؛ نصفه های شب، با ناراحتی و گریه من بیدار شد...گفتم: اگه غذا نخوری، من هم مثل خودت اعتصاب غذا می کنم، بخاطر این که دل من را نشکند، خندید و رفت یک لقمه غذا خورد و خوابید.
یک ماه آزگار شبانه روز گرسنه می خوابید و بیدار می شد. نه این که هیچ غذائی نخورد، خیلی کم، دیدم اوضاع اش خیلی نا به سامان شده، دارد همینطور لاغر می شود، جسم و جان هم که نداشت، بخاطر این که از دست نرود، به پدرش گفتم: من طاقت ندارم میرمجتبی مریض بشود، باید کاری کنیم، بدون این که خودش بداند چه کردیم، از رفتن به جبهه منصرف بشود.
رفتم بسیج، مسئول شان را دیدم، قصه میرمجتبی را گفتم، وقتی فهمیدند که سیزده سالش هست، گفتند: شما بهش رضایت نامه بدهید، چون خیلی کم سن و سال است و هنوز پانزده سالش هم نشده، قانونی نمی تواند به جبهه برود.
خوشحال شدم، آمدم به پدرش گفتم: چون کم سن و ساله، رضایت نامه هم که بهش بدهیم، بسیج نمی گذارد که به جبهه برود.
باید وانمود کنیم که ما برای رفتنش به جبهه راضی هستیم. وقتی به میرمجتبی گفتم: مثل پروانه پرید، فوری رضایت نامه را آورد، از هردوی ما امضاء گرفت.
گفتم: مگر نگفتی پدر یا مادر، هرکدام رضایت بدهند، تمامه. پدرت که امضاء کرد.
گفت: مادر، رضایت نامه من باید دو قبضه باشه که باز بسیج گیر دو پیچ نده...
آن شب حسابی غذا خورد، از خوشحالی تا صبح خوابش نبرد.
دیگر مدرسه هم نمی رفت، دنبال کارای جبهه رفتن بود، شب و روز دعا می کرد که یک وقت دوباره پشیمان نشویم، ما هم خیال مان راحت، مسئول بسیج، بهمان قول داده بود.
چند روزی که گذشت، موقع اعزام شد، کیف اش را بست، به خاطر این که شک نکند، همراهش رفتیم بسیج، بچه ها همه آمده بودن، داخل محوطه سپاه گرگان جمع شده بودند.
باخانواده هاشون خداحافظی می کردند و یکی یکی، به نوبت می رفتند داخل اتوبوس، نوبت میرمجتبی که شد، مسئول اعزام گفت: شما فعلا نمی توانید بروید، سن تان قانونی نیست. مجتبی زد زیر گریه، زار زار گریه و التماس می کرد، هر چه گریه کرد، قبول نکردند. آنقدر گریه و التماس کرد که من داشتم پشیمان می شدم. آخر من چرا این کار را کردم. بگذار برود.
اما دلم نمی گذاشت...
یک مرتبه، توی جمعیت میرمجتبی غیبش زد، هر چه بین مردم نگاه کردم، نبود، ناگهان دیدم سر و صدای مردم بلند شد، نگاه کردم، سرم سیاهی رفت، دلم هوری فرو ریخت.
میرمجتبی نمی دانم از کجا رفته بود، روی دیوار چهارمتری بین سپاه گرگان و زندان شهربانی، ولوله ائی بر پا شد. من گریه افتادم...
میرمجبتی از بالای آن دیوار بلند، شروع کرد به فریاد کشیدن...
فریاد کشید: آهای مردم! چه کسی می تواند در مقابل دشمن بایستد!؟
اگر سپاه امروز نگذارد من بروم به جبهه، خودم را از همین بالا، پرت می کنم پائین.
مردم که انگشت به دهن، مجسمه شده بودن، متحیر نگاه می کردن، مسئول بسیج، هاج و واج مانده بود چه بکند، رفت در گوشی، انگار به مسئول اعزام گفت: بفرستش جبهه.
مسئول اعزام هم داد زد: آهای پسر، بیا مرد، بیا...
مجتبی داد زد: مرد باش، سر حرفت بمان، من را می فرستی جبهه...
مسئول اعزام گفت: آره پسر بیا، مردانه قول میدم، همین الان برو جبهه. تو که رضایت نامه دادی، چرا نروی جبهه، بیا برو جبهه... اصلا تو سنت هم قانونی است. بیا...
خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد...
میرمجتبی توی حیرت حاضرین، من را بوسید و پرید توی اتوبوس...رفت و دل من را با خودش برد...
در سی ام، آذرماه سال شصت، «میرمجتبی اکبری» در سن سیزده سالگی، حوالی جبهه خونین شهر شهید شد...