صراط: محمد حمزه زاده مدیرعامل انتشارات سوره مهر ، خاطره ای از بازدید رهبر انقلاب از غرفه این انتشارات در نمایشگاه سال گذشته را منتشر کرده است:
« دو روز دیگر، سالروز بازدید آقا از غرفه سوره مهر است. امروز عکسی را دیدم که خاطره شیرین آن روز را تازه تر کرد.این شیرینی در اول ماه رجب تقدیم شما.
چهاردهم اردیبهشت پارسال، خورشید در غرفه سوره مهر طلوع کرد: حضرت آقا به نمایشگاه کتاب آمدند و غرفه سوره مهر نیز در مسیر بازدید ایشان بود.
وارد غرفه که شدند، بعد از عرض ادب ما، پرسیدند: "تازه چی دارید؟" کتاب های جدید را معرفی کردم.از جمله، کتاب کالک های خاکی سردار سرلشکر عزیز جعفری و کتاب برای تاریخ می گویم محسن رفیق دوست. به کتاب دختر شینا که رسیدند، گفتند: "این کتاب را خوانده ام و چیزی هم درباره اش نوشته ام." به سوال های ایشان در باره بعضی کتاب ها پاسخ هایی دادم که بعضی از سر دستپاچگی توام با خطا بود. یک جا هم کتابی را نشان دادم و گفتم، از روی کتاب خاطرات احمد احمد هم داریم فیلمنامه ای می نویسیم. آقا به کتاب اشاره کردند و گفتند: " البته این که کتاب خانم دباغ است!"
در مسیر، کتاب ضد فاضل نظری را تورقی کردند و شعری از آن را خواندند. کتاب اسماعیل مرحوم امیر حسین فردی را هم نگاه کردند و فرمودند: "خدا رحمتشان کند." اسم کتاب تغییر تمدن مظاهری هم توجه ایشان را جلب کرد و با تورق کتاب متوجه شدند مجموعه شعر است. در میانه راه، به دریچه کانتر تحویل کتاب رسیدیم. پنجره ای حدودا یک متری که مثل یک قاب عکس، صورت حدود ده دوازده نفر از بچه های سوره مهر را در خود جای داده بود. بچه ها طوری کنار هم ایستاده بودند که کسی جلوی چشم دیگری را نگرفته باشد؛ صورت ها درست کنار هم و در چند ردیف! آقا به این صحنه که رسیدند، خندیدند و گفتند: "ماشاالله! چند نفر این جا هستید؟!" بچه ها هم یک هو خندیدند. صحنه جالبی شد و همه حاضران خندیدند.
عرض کردم: حضرت آقا، این بچه ها به عشق شما این جا کار می کنند. بدون مکث دعا کردند: "زنده باشند."
توضیحاتی هم درباره بخش نشر الکترونیک دادم. سوال کردند: "این ها مشتری دارد؟" عرض کردم: بله. چون کاربری شان آسان است. آقا فرمودند: "یک کتاب را باز کنید ببینم." بچه های مسوول، کتاب رفاقت به سبک تانک داوود امیریان را باز کردند و آقا با توجه، بخشهایی از متن را خواندند. بعد گفتند: "کار خوبی است، اگر استقبال شود."
دو سه قدم دیگر مانده بود که از غرفه خارج شوند و دنبال بهانه ای بودم تا بیشتر بمانند. با استفاده از فرصت عرض کردم: حضرت آقا، از عنایت های شما به کتاب های سوره مهر متشکریم. آقا مکثی کردند و ایستادند و فرمودند: "خب شما کارهای خوبی می کنید. کارهایتان خیلی خوب است. خدا به شما قوت بدهد."
یک نفر پیشدستی کرد و چفیه آقا را طلب کرد. آقا مرحمت کردند. باز هم پُررویی کردم: حضرت آقا، همه بچه های سوره مهر چفیه می خواهند. آقای وحید آرام زمزمه کرد: "این جا نداریم!" آقا رو به ایشان گفتند: "بدهید. به همه شان چفیه بدهید!"
و در میان اشک و لبخند حاضران، غرفه را ترک کردند، در حالی که صدای صلوات بچه ها بدرقه راهشان بود.»
« دو روز دیگر، سالروز بازدید آقا از غرفه سوره مهر است. امروز عکسی را دیدم که خاطره شیرین آن روز را تازه تر کرد.این شیرینی در اول ماه رجب تقدیم شما.
چهاردهم اردیبهشت پارسال، خورشید در غرفه سوره مهر طلوع کرد: حضرت آقا به نمایشگاه کتاب آمدند و غرفه سوره مهر نیز در مسیر بازدید ایشان بود.
وارد غرفه که شدند، بعد از عرض ادب ما، پرسیدند: "تازه چی دارید؟" کتاب های جدید را معرفی کردم.از جمله، کتاب کالک های خاکی سردار سرلشکر عزیز جعفری و کتاب برای تاریخ می گویم محسن رفیق دوست. به کتاب دختر شینا که رسیدند، گفتند: "این کتاب را خوانده ام و چیزی هم درباره اش نوشته ام." به سوال های ایشان در باره بعضی کتاب ها پاسخ هایی دادم که بعضی از سر دستپاچگی توام با خطا بود. یک جا هم کتابی را نشان دادم و گفتم، از روی کتاب خاطرات احمد احمد هم داریم فیلمنامه ای می نویسیم. آقا به کتاب اشاره کردند و گفتند: " البته این که کتاب خانم دباغ است!"
در مسیر، کتاب ضد فاضل نظری را تورقی کردند و شعری از آن را خواندند. کتاب اسماعیل مرحوم امیر حسین فردی را هم نگاه کردند و فرمودند: "خدا رحمتشان کند." اسم کتاب تغییر تمدن مظاهری هم توجه ایشان را جلب کرد و با تورق کتاب متوجه شدند مجموعه شعر است. در میانه راه، به دریچه کانتر تحویل کتاب رسیدیم. پنجره ای حدودا یک متری که مثل یک قاب عکس، صورت حدود ده دوازده نفر از بچه های سوره مهر را در خود جای داده بود. بچه ها طوری کنار هم ایستاده بودند که کسی جلوی چشم دیگری را نگرفته باشد؛ صورت ها درست کنار هم و در چند ردیف! آقا به این صحنه که رسیدند، خندیدند و گفتند: "ماشاالله! چند نفر این جا هستید؟!" بچه ها هم یک هو خندیدند. صحنه جالبی شد و همه حاضران خندیدند.
عرض کردم: حضرت آقا، این بچه ها به عشق شما این جا کار می کنند. بدون مکث دعا کردند: "زنده باشند."
توضیحاتی هم درباره بخش نشر الکترونیک دادم. سوال کردند: "این ها مشتری دارد؟" عرض کردم: بله. چون کاربری شان آسان است. آقا فرمودند: "یک کتاب را باز کنید ببینم." بچه های مسوول، کتاب رفاقت به سبک تانک داوود امیریان را باز کردند و آقا با توجه، بخشهایی از متن را خواندند. بعد گفتند: "کار خوبی است، اگر استقبال شود."
دو سه قدم دیگر مانده بود که از غرفه خارج شوند و دنبال بهانه ای بودم تا بیشتر بمانند. با استفاده از فرصت عرض کردم: حضرت آقا، از عنایت های شما به کتاب های سوره مهر متشکریم. آقا مکثی کردند و ایستادند و فرمودند: "خب شما کارهای خوبی می کنید. کارهایتان خیلی خوب است. خدا به شما قوت بدهد."
یک نفر پیشدستی کرد و چفیه آقا را طلب کرد. آقا مرحمت کردند. باز هم پُررویی کردم: حضرت آقا، همه بچه های سوره مهر چفیه می خواهند. آقای وحید آرام زمزمه کرد: "این جا نداریم!" آقا رو به ایشان گفتند: "بدهید. به همه شان چفیه بدهید!"
و در میان اشک و لبخند حاضران، غرفه را ترک کردند، در حالی که صدای صلوات بچه ها بدرقه راهشان بود.»