صراط: باید شنید، باید گوشی برای شنیدن داشت. من بارها و بارها از زبان خودم، جنگ را روایت کرده ام، اما این بار باید داستان جنگ را از کسی شنید که تمام لحظه های آن دوران را حس کرده باشد. این بار، با غلام محمد محمد پناه همراه می شویم، و خاطرات را ورق می زنیم . خاطرات گرچه تکرار واژه ها هستند، اما با خود حرفها برای گفتن دارند.
حرف هایی که تنها می توان از آنها شنید. سردار محمد پناه اصالتاً در نفت شهر نزدیک قصر شیرین به دنیا آمده است. جایی که روزگاری دردها و رنجها را در سینه حبس کرد و مانند مادری دلسوز برای تمام سرزمین ایران مادری کرد. پدرش از کارکنان شرکت نفت و از کردهای شیعه بود. مادرش هم همینطور. تا سیکل در نفت شهر درس خواند و برای گرفتن دیپلم به کرمانشاه رفت. سال 1350 بود که در کنکور دانشگاه افسری قبول شد.
پس از گذراندن سه سال دوره، در سال 1353 با گرفتن درجه ستوان دومی فارغ التحصیل شد و برای گذراندن دوره مقدماتی به تبریز رفت. سال 1354 به سنندج کردستان منتقل شد و تا وقوع پیروزی انقلاب اسلامی در آن شهر بود. یک سال و نیم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در گردان ضربت که گردان امداد بود و در ژاندارمری کرمانشاه مشغول به کار شد.
در سال 59 به عنوان فرمانده پشتیبانی هنگ قصر شیرین معرفی شد و با شروع جنگ تحمیلی در 2 مهر سال59، در یک درگیری با عراقی ها مجروح و به اسارت در آمد.
از سال 70 نیز پس از آزادی، رسماً شروع به خدمت در ناجا کرد. وی در سال 1380 به عنوان فرمانده آماد و پشتیبانی ناجا بازنشسته شد.
در ادامه حرف های ناگفته سردار محمد پناه را با هم می خوانیم.
جنگ شروع شده بود و این مسئله با درگیریهای داخلی نیز همراه بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ارتش پاکسازی شده و هنوز از انسجام کافی برخوردار نبود و آمادگی رزمی نداشت. عراق نیز که از نیروها و اطلاعات آگاهی داشت از طریق دشت ذهاب و از جنوب حمله کرده و نیروها را غافل گیر کرده بود.
در یک درگیری که در دشت ذهاب بود، از ناحیه دست و پا دچار مجروحیت شدم و همان موقع هم به اسارت درآمدم. پس از اسارت نزدیک به 24 ساعت به تانکی بسته شده بودم. اسرای دیگری هم بودند. تصمیم گرفته شد ما را به پشت جبهه منتقل کنند. در آنجا گلوله ها را از دستم بیرون آوردند اما ترکش ها در بدنم باقی ماندند.
وقتی به اسارت درآمدم، تصویر پسر سه ماههام مهدی در برابر چشمانم نقش بست. سه ماه پیش در شب عید نیمه شعبان پسرم متولد شده بود و من حالا دور از او به اسارت در آمدم. اسارتی که معلوم نبود چقدر به طول خواهد انجامید. وقتی برگشتم پسرم 11 ساله بود و من تمام دوران کودکی پسرم را در زندانهای عراق سپری کردم.
باید در مقابل سختیهای پیش آمده صبوری کرد. دوران اسارت دوران سختی است. اما تمام سختیها با داشتن هدف، بی معنا می شود. انقلاب اسلامی ما نیز هدف داشت و رنج کشیدن در این هدف، برای سربازان روح الله آسان بود. با این اهداف بود که خود را توجیه می کردیم و هر سختی را تحمل کنیم.
من زنده ام
پس از انتقال به پشت جبهه با دیگر اسرا از جمله افسر ترابری هنگ غلامعلی شفیعی به پادگانی نزدیک شهر خانقین منتقل شدیم. پس از آنجا ما را به استخبارات عراق برده و بازجوییها شروع شد. از همان ابتدا خودم را ضابط امور ( افسر راهنمایی و رانندگی) در قصر شیرین معرفی کردم.
علی رغم جراحاتی که روی بدن داشتم، شکنجهام می کردند. پس از گذشت مدتی ما را به زندان ابوغریب که زندانی سیاسی در عراق محسوب می شد، منتقل کردند. نزدیک به 2 سال آنجا بودم. روزها می گذشت و من در انتظار روزهایی بودم که نمی دانستم چگونه رقم خواهند خورد. از طرفی هنوز خانواده ام از من اطلاع نداشتند و این درد از همه بیشتر مرا آزار می داد. می خواستم به گونه ای فریاد بزنم و بگویم که من زنده ام!
پس از گذشت دو سال، از تلویزیون ایران تصاویری پخش می شود که مربوط به اوایل اسارت من در عراق بود. به دنبال انتشار این تصاویر خانوادهام، از طریق صلیب سرخ شروع به پیگیری می کنند که در نهایت پیگیریای انجام شدهاز سوی صلیب سرخ، عراق مجبور شد ما را به زندان الرمادیه منتقل و در آنجا نام ما در صلیب سرخ ثبت کند و این سرآغازی بود برای زندگی جدید در الرمادیه.
و خدایی که در این نزدیکی هاست
در اوایل اسارت، زمانی که به استان صلاح الدین به مرکزیت تکریت منتقل شدم، حدود 20 روز در یک اتاق دو در سه و به صورت انفرادی زندانی شدم. هیچ چیز سخت از لحظات تنهایی نیست. اما در همین تنهایی انسان خدایی بزرگ دارد که هیچ گاه او را از یاد نبرده و آرامش بخس قلب ها است.
درست نمی دانم طبقه چندم بودم و یا اتاقم کدام سمت راهرو بود، زیرا ما را به صورت چشم بسته انتقال می دادند. آن اتاق هم نه نورگیری داشت و نه دریچهای برای ورود و خروج هوا. تنها چیزی که زیاد در زندانهای عراق یافت می شد، کثیفی بود. من هم در وضعیت خوبی قرار نداشتم، از طرفی دستانم هم بر اثر اصابت گلوله، عفونت کرده و ناراحتی گوارشی نیز مزید بر علت شده بود.
در آن خلوت به خدا می اندیشیدم و لحظه ها را با عبادت خداوند پشت سر می گذاشتم. یک روز پس از خواندن نماز در حال صحبت با خالق خود بودم و گفتم: "خدایا من هیچ چیز از تو برای خودم نمی خواهم غیر از پیروزی رزمندگان و جبهه اسلام. نه نمی خواهم آزاد شوم و نه برگردم. تو خود می دانی که برای دفاع از اسلام، دین و آبرویمان پا به جبهه گذاشتیم، حالا هم فقط پیروزی رزمندگان را می خواهم. اما خدایا من از این تنهایی خسته شدم. از تو می خواهم یک هم صحبت داشته باشم. هنوز صحبتهایم تمام نشده بود که احساس کردم از دیوار سمت راستی صدایی به گوش می رسد. با زدن مورس، کلمه "ایران" ثبت شد. من هم کلمه "ایران" را ثبت کردم. این اولین کلمه و سرآغازی بود برای یک شروع. او کسی نبود جزخلبان نیروهی هوایی، رضا احمدی.
6 ماه بدین منوال گذشت و ما از طریق زدن مورس از احوال واخبار روز با خبر شدیم تا این که ما را به سلول بزرگتری منتقل کردند.
در آسایشگاه که بودیم از طرق مختلف از اخبار جنگ مطلع می شدیم. گروهی 40-50 نفری از اسرای ژاندارمری، خلبان، نیروی دریای و زمینی و... بودیم. نه پنجره ای و نه هیچ روشنایی. در یک اتاق محبوس و زندانی بودیم. ما در دوره افسری یاد گرفته بودیم که چگونه رفتار کنیم و روحیه خود را از دست ندهیم.
رادیوی کهنه، اما پر از خبر
آسایشگاه متصل به اتاق نگهبانی بود که برای ورود و خروج باید از آن عبور می کردیم. یک روز که نوبت دو تا از رزمندگان برای بردن آشغالها به بیرون بود، رادیو کهنهای میان آشغالهای بیرون پیدا کرده بودند. آن را زیر لباس خود گذاشته و به داخل آسایشگاه آورده بودند. باتری ضعیفی داشت، اما تا یک ماه ما را از اخبار روز با خبر کرد. بدین صورت که شبانه دو نفر از بچه ها در زیر پتو، اخبار را گوش می دادند و فردای آن روز در ساعت معینی اخبار را برای بچهها بازگو می کردند.
پس از یک ماه استفاده، باتری رادیو تمام شد و اطلاعات ما دیگر به روز نمی شد. فکر پیدا کردن باتری بودیم، اما بی فایده بود.
یک بار هم بچهها هنگام برگشتم به داخل آسایشگاه رادیوی نگهبان عراقی را که روشن و روی میز بود به داخل آوردند که باعث شد فرمانده نگهبانان عراقی بیاید و رو به "شروین" ارشد آسایشگاه بگوید که چرا رادیو را برداشتید. شروین هم در نهایت اعتماد به نفس و با شجاعت در جواب فرمانده گفت:" ما اسیر شما هستیم. باید هم از شما دزدی کنیم. امروز رادیو شما را دزدیم، و فردا اسلحه شما را برای جنگ با خودتان خواهیم دزدید".
ملاقات با وزیر نفت
سال 1361، و زمانی که در استخبارات عراق بودم، من را برای شکنجه و سوال پرسیدن به طبقات پایین بردند. پس از گذشت چند ساعت بازجویی اشتباهی مرا داخل سلول دیگری فرستادند. خوب که چشمانم به تاریکی سلول عادت کرد، ایرانی را دیدم که در کنج اتاق نشسته است. خودم را معرفی کردم، او هم خودش را معرفی کرد. "محمدجواد تندگویان، وزیر نفت". از نحوه اسارت و وضعیت مملکت گفتیم. حدود نیم ساعت بدین منوال گذشت تا اینکه در سلول باز شد و سرباز عراقی مرا صدا زد که بلند شود و به اتاق خودت برو.
زبان فرانسه را کامل یاد گرفتم
در دانشکده افسری، زبان انگلیسی را تا حدودی به صورت آکادمیک یاد گرفته بودم. آنجا هم در ادامه به تکمیل آن پرداختم. علاوه بر آن، به یادگیری زبان فرانسه و عربی هم پرداختم.
همچنین با نهج البلاغه هم آشناییت بیشتری پیدا کرده و به صورت عمیق مطالعه کردم.
منبع: دفاع مقدس