صراط: اگر هم شب را بیخبر از عالم و آدم به خواب خوش گذرانده باشی، صبح سکوت خیابان و نور تازهای که اتاق را گرفته تا پای پنجره میکشاندت: آنجاست، روی لبهی دیوارها کُپه شده، شاخههای درختان را خم کرده و حتی سیمهای برق را انحناهای قشنگ داده است. کلاغی نشسته وسط خیابان و سرش را این سو و آن سو میچرخاند. دو قدم جفتپا میپرد و خیره میماند به سفیدیِ نرم که همه جا را گرفته است، به برف.
شال و کلاه را از دور از دستترین جای خانه بیرون میکشی و به خیابان میروی. در کوچه، کارمندانِ آخرین سالهای پیش از بازنشستگیِ بخش اداریِ شرکتها هم آمدهاند بیرون به برفبازی. پیرمردی، کلاه لبهدار به سر و چوببهدست، برف روی شاخههای درختها را میتکاند. کودکی یک عالمه گلوله برفی درست کرده و رفته کنار خیابان اصلی که برخلاف همیشه تنها گاهی از آن خودرویی میگذرد. کودک هیچ خودرویی را از گلولههای برفی بینصیب نمیگذارد. در شیشهی چشمهای پیرزنی که کنارش ایستاده و از او مراقبت میکند رؤیای کرسی زغالی منعکس شده و خیال پختن آش رشته و شلغم. در پارکها صدای خندههای جوانها شفاف و روشن مثل برف توی هوا چرخ میخورد، و هر طرف که بخواهد سر میکشد. شادی ناب و نایابی در همه چشمها و صداها هست. زمین دلش برای خندهها تنگ شده بود.
شب که برسد، جلوی گاری لبوفروشی و باقالی فروشی، جمعیت زیادی ایستادهاند. یک پارکبان با میله رنگی نورانی ماشینها را هدایت میکند. جمعیت گاهی بیشتر میشود و گاهی سرک میکشند. دانههای برف، آرام، روی موهای خیسِ مردمِ منتظر مینشیند. نور نئون قرمز مغازهها چشمک میزند. درِ ماشینها با صدای خفه بم و توپری بسته میشود و برف، آرام، روی خیابانها، پارکها، ماشینها، مردم و درختها، مینشیند. فردا برف بر تن سنگها و شاخهها و دیوارها ذرهذره آب میشود و زمین سبکتر است.
فردا آسمان حتماً آبیتر است و تهران نفس میکشد.
منبع: مهر