روزی که عاشق «محمد» شدم هیچ گاه فکر نمیکردم اختلافات فرهنگی بین خانوادههای ما این گونه مشکل ساز شود. آن زمان تصورم این بود که زندگی من و محمد ربطی به خانواده هایمان ندارد و ما به طور مستقل در مکانی دیگر زندگی میکنیم. ۹ سال قبل زمانی که ۲۰ سال بیشتر نداشتم با محمد آشنا شدم. او روستایی بود و من در یک خانواده شهری بزرگ شده بودم.
به گزارش نوداد اگرچه او مرد بسیار خوبی بود، اما تفکرات خرافاتی و خنده دار خانواده اش نگرانم میکرد. با وجود این، من به محمد دل بسته بودم و با همه این اختلافات فرهنگی راضی به ازدواج با او شدم همان روزهای اول عروسی زمزمههایی به گوش رسید که خانواده همسرم عنوان میکنند، چون من دختر قد بلندی نیستم احتمال دارد بچه دار نشوم و برای رهایی از این مشکل باید نزد رمال طلسم شکن بروم. همسرم میگفت: افکار و تصمیمات من و تو در زندگی مهم است و نباید به حرفهای دیگران توجه کنیم. خلاصه ۸ سال از زندگی مشترک ما در همین شرایط سپری شد تا این که روزی خبر ناگهانی فوت محمد در یک سانحه رانندگی زندگی آرامم را به هم ریخت. دیگر من مانده بودم و ۲ فرزند خردسالم! از آن روز به بعد مشکلات زندگی من درحالی شدت گرفت که پدر و مادر همسرم فرزندانم را از من گرفتند و با خود به روستا بردند. آنها میگفتند اموال پسرمان را بده و به خانه پدرت برو، گریهها و التماسهای من نیز نتوانست دل سنگ آنها را نرم کند. حدود یک سال است که برای حضانت فرزندانم دست به دامان قانون شده ام، ولی آنها شرط کرده اند برای حل این مشکل با برادر همسرم که متاهل است، اما بچه دار نمیشود ازدواج کنم و به عنوان همسر دوم او باشم. اگرچه جاری ام با چشمانی گریان میگوید من به این کار راضی هستم چرا که دیگر نمیتوانم سرزنشهای خانواده همسرم را به خاطر نداشتن فرزند تحمل کنم...