جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۸ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۴

نبود حاج همت ۳۶ ساله شد

نبود حاج همت ۳۶ ساله شد
نبودن در عین حضور شهید محمد ابراهیم همت با رسیدن حساب و کتاب روزهای سال به هفدهم اسفند ۹۸، ۳۶ ساله شد.
کد خبر : ۴۹۷۳۵۶

روال معمول زندگی بر این است که با گذشت چند سال از مرگ یک نفر پیدا کردن حرفی تازه برای انتشار درباره‌اش سخت می‌شود اما این معجزه خون شهداست که بعد از ۳۶ سال از شهادت حاج محمد ابراهیم همت هنوز می‌توان پلان پلان زندگی‌اش را مرور کرد و از تک تکشان برای این روزها درس گرفت. مشکل اما این جاست که به این راحتی‌ها نمی‌توان یک بخش از زندگی سردار خیبر را انتخاب و به آن پرداخت. برای نوشتن درباره حاج محمد ابراهیم همت به بهانه سالگرد شهادتش زندگی‌اش را مرور می‌کنم.

قبل از هر چیز روزهای پایانی زندگی فرمانده به ذهنم هجوم می‌آورد. عملیات خیبر. جایی که لشکر ۲۷ بعد از مدت‌ها شناسایی منطقه و هور به فرماندهی او تعدادی از یگان‌هایش را در جزیره مجنون مستقر و با بخش اصلی توانش از محور طلائیه به خط می‌زند اما دژی که باید نمی‌شکند. آتش عراق بی‌داد می‌کند. پیکرهای مطهر شهدا هر طرف پراکنده می‌شود. فرمانده می‌گوید:«مثل اینکه خدا ما رو طلبیده» و شخصا راهی جزیره می‌شود و بعد از آن دیگر خبری از او نمی‌شود. بعد از آن همه شب بیداری که چشم‌هایش را کاسه خون کرده بود. بعد از آن همه بی‌قرارهایش با دریافت خبر شهادت نیروهایش. بعد از آن همه فشاری که به او تحمیل می‌شد و انگشت‌های اتهامی که حکم به ناکارآمدی‌اش در فرماندهی می‌دادند و بعد از اینکه دل سردار خیبر شکست تا خدا طبق معمول همیشگی‌اش زود او را با دل شکسته‌اش بخرد و چیزی از او نماند جز یک جسم بی سر و بدنی که از روی جوراب‌هایش شناسایی می‌شود. دلم می‌خواهد روزهای آخر همت را قاب بگیرم و بگذارم جلوی چشمانم تا دیگر جرأت نکنم از نامهربانی‌هایی که در مسیر کار برای انقلاب با آن مواجه می‌شوم گلایه کنم. تا یادم بماند همت هم در دل همین نامهربانی‌ها کار کرد، از دل همین ناملایمات همت شد.

یا برگردم به قبل‌تر. به آن روزها که برای تمام بسیجی‎های لشکر عکس گرفتن با حاج همت از نان شب واجب‌تر بود. تا آنجا که وقتی دوره‌اش می‌کردند گاهی آنقدر فشارشان زیاد می‌شد که انگشست دست حاجی می‌شکست. نتیجه اما باز لب‌هایی بود که به پهنای صورت می‌خندیدند و عکسی که با آن انگشت گچ گرفته به یادگار می‌ماند. دلم می‌خواهد تواضع همت را، یک رنگی‌اش با بسیجی‌ها و مردم را، وقتش که در عین پرکاری انگار برای عکس گرفتن با بسیجی‌ها کش می‌آمد، گوش‌های شنوایش به حرف و درد و دل بچه‌ها و لبخندی که هرگز از روی صورتش پاک نمی‌شد را قاب کنم و بگذارم جلوی چشم مسئولین. تا یادشان بماند همت هم در دل همین پرکاری‌ها همیشه همت بود، از دل همین تواضع همت شد.

یا از آن هم قبل‌تر بروم. به آنجا و آن روز که ابراهیم پای شرط دختر مورد علاقه‌اش ماند و تنها با یک بار خواستن او اراده کرد و بعد از سال‌ها آشنایی دستانش با سیگار دیگر لب به سیگار نزد که نزد. تا آنجا که حتی وقتی به او گفتند اگر دود سیگار را در گوش پسر کوچکش بدمد درد گوش کلافه کننده مهدی آرام می‌گیرد باز هم راضی به شکستن قولش نشد و روی حرفش ماند. دلم می‌خواهد این عزم و اراده‌اش در ترک عادت ناپسند را قاب بگیرم و بگذارم جلوی چشم همه آن‌ها که عادت کردن به گناه را بهانه می‌کنند و می‌گویند دیگر توان ترکش را ندارند تا یاد بگیرند همت هم در دل ممکن الخطا بودن انسان همت بود و از دل همین عزم اصلاح اشتباهاتش همت شد.

یا اصلا چرا سراغ حکایت همت و کردستان نروم؟ آنجا که کاک ابراهیم جوری لباس کردی می‌پوشید، با کردها گرم می‌گرفت و خونش از دیدن ظلمی که در حقشان روا می‌شد به جوش می‌آمد که هرکس نمی‌دانست گمان می‌کرد کردی است که تا به حال پایش را از پاوه و کردستان بیرون نگذاشته است. دلم می‌خواهد این روح بزرگ کاک ابراهیم را قاب بگیرم و بگذارم جلوی چشم آن‌ها که بر هر بهانه‌ای انسانیت‌شان را سرکوب می‌کنند و شعار چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است سر می‌دهند تا یادشان بیاید همت هم همیشه فراتر از نژادها و زبان‌ها پای انسانیت ایستاد، از دل داشتن همین روح بزرگ همت شد.

یا برگردم به آن روزها که معلم پر شر و شوری بود که سر نترسش باعث می‌شد تا زبان سرخش را در جهت تبیین افکار امامش به خدمت بگیرد تا آنجا که مورد تعقیب نیروهای ساواک قرار گرفت و در نهایت مجبور شد به دنبال هجومشان برای دستگیری‌اش، از پشت بام مدرسه فراری شود تا چند صباح دیگر خودش را به موعد به زیر کشیدن مجسمه شاه پهلوی در میدان شهرضا برساند تا شهرضا اولین شهر استان اصفهان شود که در آن مجسمه شاه به زیر کشیده می‌شود. دلم می‌خواهد جسارت آقا معلم را قاب بگیرم و بگذارم جلوی چشم آن‌ها که مدام می‌گویند مگر از دست من یک نفر چه کاری بر می‌آید تا متوجه شوند همت هم به تنهایی گام برداشتن در جهت مسیری که به آن ایمان داشت را آغاز کرد، از دل همین قیام تک نفره روزهای مبارزه همت شد.

یا شاید بهتر باشد برگردم به کودکی‌های محمد ابراهیم. به آن کارگاه جمع و جور گز سازی و وقت‌هایی که طبیعت کودکی قالب می‌شد تا دور از چشم صاحب کارش چند تا از گزهای نرم و تازه را برای خودش بر دارد و قبل از اینکه کسی ببیند آن‌ها را توی دهانش بگذارد و با کمک دندان‌هایش شیرینی‌شان را در تمام دهانش پخش کند. اما آخر سر، به وقت حساب و کتاب کردن با صاحب کارگاه دلش آرام نگیرد و با اعتراف به گزهایی که بی اجازه خورده است بخواهد پول آن‌ها از دست مزدش کسر شود. دلم می‌خواهد وجدان محمد ابراهیم کوچک را قاب بگیرم و بگذارم جلوی چشم تمام غارتگران و اختلاس گرانی که مدام دستشان توی جیب مردم است و از هر راهی که پیدا کنند دیوار قصرهایشان را با پول مردم بالا می‌برند تا شاید شرم کنند از محمد ابراهیم که سال‌ها پیش از به سن تکلیف رسیدن به سهم خود در دل همین امتحان قرار گرفت، از دل همین امتحان‌ها همت شد.

اصلا چرا این همه این طرف و آن طرف بروم. باید برگردم به آن روز که مادر و پدر محمد ابراهیم بعد از اینکه با هزار مشقت خود را به کربلا رساندند به دنبال بدحالی مادر با تشخیص شوکه کننده پزشک عراقی مواجه شدند که:« بچه در شکم مادر مرده است و باید خارج شود». مادر با صورت خیس از اشک خودش را تا حرم امام حسین بکشاند، صورت روی پنجره‌های سرد ضریح بگذارد و از ته دل بگوید:«یا امام حسین این بچه رو نذر شما می‌کنم، خودتون شفای من و این بچه را بدید». تا همان شب خانمی به خواب مادر بیاید، از زیر چادرش یک قنداقه به او بدهد و چند بار تکرار کند:«مواظبش باش» و بعد از آن دکتر عراقی حیران شود که چطور بچه‌ای که از بین رفته بود جان گرفته و در سلامت است. قصه شهید محمد ابراهیم همت را بدون شک باید از همین جا تعریف کرد تا حق بدون سر پذیرفته شدن پایان حکایت هم ادا شود. دلم می‌خواهد تصویر این کرامت را قاب بگیرم و بگذارم جلوی چشم تمام جاهلان به حق این خاندان تا ببینند همت هم در دل توسل به همین خاندان نجات پیدا کرد، از دل کرامت همین خاندان همت شد.

خبرگزاری مهر