بسم الله در کاروان هم این روزها، چشم مردان و زنان بنی هاشم به این نوجوان می افتاد لاحول ولاقوه الابالله می خواندند ... « از چشم بد، بدور باشد، ماشاء الله ... »
روز ماجرا هم امام حسین علیه السلام، به سختی به قاسم بن الحسن اجازه میدان داد، نبرد قاسم را تماشا می کرد و زیر لب ذکر می گفت، لذت و ترس و خشم با رقص شمشیر قاسم بن الحسن با هم سرک می کشید، «دلهره» بود و «جانم پسر برادرم »، «جانم پسرم» هم بود...
« چه قاسم بن الحسنی شده بود، این نوجوان »، عرق می ریخت و شمشیر چه خوب می گرداند، از دورگرد بادی از غبار انگار به این سرو رعنا نزدیک می شد، کسی حواسش نبود انگار، گرد باد نزدیک شد، موج سیاهی پشت سر قاسم بن الحسن، دیوار شد و حلقه زد دور قاسم و قاسم ناپدید شد، موج او را برده بود...
دل سیدالشهداء به تلاطم افتاد ... صدای قاسم بن الحسن را می شنید، کمک می خواست، او را نمی دید، از عمو کمک می خواست و تا عمو به معرکه رسید، پیکر نیمه جان قاسم افتاده بود و ردی از خاک که از کشیده شدن پای قاسم روی خاک ها از درد دیده می شد.
خواست پیکر نوجوان برادرش را به عقب برگرداند، بدن کشیده می شد، زیر سم اسب ها بدن بلند تر شده بود انگار پاهایش بر زمین کشیده می شد، شاید دلش می خواست، بعد این همه زخم و درد عمو سینه به سینه در آغوش گیردش ...
امان عمو بریده شد، سیدالشهداء به گریه افتاده بود، «به خدا برای عمویت سخت است...»، عین برق از جلوی چشم اش رد شد، قاسم گفت، « یا عمّ أحلی مِن العَسل؛ ای عمو جان، مرگ برای من شیرین تر از عسل است...» بعد شنید، « عمویت به فدایت، تو هم پس از ابتلای به بلایی بزرگ کشته خواهی شد ...» عمو قاتلان قاسم را نفرین کرد، «از رحمت خدا دور باد گروهى که تو را کُشتند و کسانى که جدّ تو در روز قیامت دشمن آنهاست به سبب تو»
صلی الله علیک یا اباعبدالله
مجلس ششم/ روضه قاسم بن الحسن
قدیمی ترها وقتی نوجوانی رعنا و خوش قامت می دیدند که چهره ای دلنشین و گیرا دارد، می گفتند که « چه قاسم بن الحسنی ، ... لاحول و لا قوه الا بالله »