جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۳ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۸:۴۸

سرنوشت عجیب آقازاده‌ای که گدا شد

مرد جوان کارتن‌خوابی که توسط ماموران پلیس دستگیر شده بود، به آن‌ها گفت که روزگاری خانواد‌های متمول داشته و صاحبِ خانه و ماشین بوده است.
کد خبر : ۵۲۲۴۳۷
به راستی چه کسی تصور می کرد پسر کدخدای بزرگ و آقازاده روستا به این روزگار دچار شود؟ نه خانه ای دارم و نه سر پناهی، روزها از پسمانده غذا های مردم ارتزاق می کنم و با گدایی و فروش ضایعات و زباله های قابل بازیافت نیز هزینه های مصرف موادم را تامین می کنم و شب ها نیز در پارک ها و لابه لای گلکاری های بولوار در حاشیه شهر می خوابم.

جوان ۴۲ ساله معتاد که در طرح ارتقای امنیت اجتماعی، با ظاهری آشفته و ژولیده دستگیر شده بود،با بیان این جملات در شرح داستان زندگی اش به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: روزگاری مرا آقازاده می خواندند و امروز گدا زاده. و انتخاب های نادرست من و بازی روزگار بود که این سرنوشت را برای من رقم زد.

در یکی از روستاهای یکی از شهرستان های اطراف مشهد متولد شدم. پدرم کشاورز و مادرم خانه دار بود و آخرین فرزند از یک خانواده ۱۱ نفره بودم. پدرم کدخدا و بزرگ روستا بود که باغ ها و املاک زیادی در آن روستا داشت. به سن نوجوانی که رسیدم پدرم املاکش را در روستا فروخت و دست همسر و فرزندانش را گرفت و به شهر مشهد مهاجرت کرد. با پولی که داشت، خانه و چند مغازه در مرکز شهر خرید و با استخدام چند کارگر به کار تولیدی تریکومشغول شد.

برادرانم که با مهاجرت به شهر بیکار بودند، در کارگاه پدرم مشغول به کار شدند. چند سال بعد هم هنگامی که ازدواج کردند پدرم به هر کدام خانه و مغازه ای داد و به صورت مستقل مشغول به کار شدند. من آخرین فرزند پدرم بودم و هیچ علاقه ای به کار پدرم نداشتم. او هم برای این که از من حمایت کند، مغازه سوپرمارکتی برای من راه اندازی کرد اما آن روزها من جوانی ۲۵ساله و بیشتر به دنبال رفیق بازی و خوش گذرانی بودم تا کار!! تا نیمه های شب را با دوستانم می گذراندم و روزها تا لنگ ظهر می خوابیدم، به طوری که بعد از مدتی ورشکسته شدم و این در حالی بود که به موادمخدر سنتی اعتیاد پیدا کرده بودم.

خلاصه روزگارم را به بطالت و معاشرت وخوش گذرانی با دوستان نابابم می گذراندم تا این که به پیشنهاد خانواده‌ام تصمیم گرفتم ازدواج کنم. آن ها به خیال خودشان می خواستند به زندگی من سروسامان دهند. من از دوران نوجوانی عاشق یکی از دختران روستا بودم اما وقتی به خواستگاری اش رفتیم به دلیل اعتیادم نپذیرفتند، به همین دلیل تصمیم گرفتم که دیگر هیچ وقت ازدواج نکنم.

چند سال بعد، پدرم و بعد از آن مادرم از دنیا رفتند و ارثیه پدری بین ما تقسیم شد. با ارثیه ام خانه و ماشینی خریدم . در همین حال دوستانم دوره ام کردند که خانه ام را بفروشم‌ و در کار خرید و فروش خودرو سرمایه گذاری کنم، اما با فروش خانه ام نه تنها در کارم موفق نشدم بلکه تنها سرمایه ام از دست رفت و بعد از چند سال ماشینم را فروختم و خرج کردم و حتی پول خانه اجاره ای را هم نداشتم.

کم کم با روی آوردن به موادمخدر صنعتی سر از پاتوق های استعمال مواد مخدر درآوردم و به کار خلاف روی آوردم. چندین بار نیز به اتهام سرقت و خرید و فروش موادمخدر به زندان افتادم. خواهر و برادرانم چندین بار خواستند به من کمک کنند و من را در کمپ بستری کردند اما من تمایلی به ترک موادمخدر نداشتم. بنابراین دیگر خسته شدند و من را به حال خودم رها و فراموش کردند که چنین برادری دارند. سال هاست که نه خانه ای دارم و نه خانواده ای و بیشتر از همیشه از زندگی خسته و بیزارم.

مرد جوان کارتن خواب به یکی از مراکز ترک اعتیاد معرفی شد.