کتاب «بی تو پریشانم» روایت زینب پاشاپور (همسرشهید) از شهید حجت الاسلام محمد پورهنگ است که به قلم ایشان جاری شده. آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است.
به گزارش مشرق، شهید محمد پورهنگ سالها در سوریه به عنوان مدافع حرم فعالیت داشت و عاقبت بر اثر مسمومیت در بیمارستان بقیه الله تهران به شهادت رسید.
-نرو محمد. به خدا خطرناکه.
او خوب میدانست که خطر بهانهای نیست که محمد را از رفتن پشیمان کند.
میدانست وقتی پای مرگ و زندگی کسی وسط باشد، محمد آرام و قرار ندارد.
درست مثل آن روز که بهشان پیغام داده بودند یکی از نیروهای پلیس توی یکی از خیابانهای تهران گیر افتاده. اوج شلوغیهای بعد از انتخابات سال هشتادوهشت بود. توی پایگاه جمع شده بودند که بهشان بیسیم زدند. اصغر موتورش را روشن کرد و با محمد و ده، دوازده موتورسوار دیگر رفتند وسط شهر.
ماشینهای سیاه پلیس کنار خیابان پارک شده بود. خیابان بند آمده بود.. سربازها از ترس شکستن شیشهها کنار ماشینها ایستاده بودند و جلوتر نمیرفتند. دود غلیظی خیابان را گرفته بود. یک اتوبوس مسافربری کنار خیابان رهاشده بود. شیشههای شکسته اتوبوس روی زمین ریخته بود. شعلههای آتش از لای پنجرهها زبانه میکشید. رنگ زرد اتوبوس زیر سیاهی شعلهها گم شده بود. جوان چوب به دستی دور اتوبوس میچرخید و رو به مردی که با تلفن همراه از او فیلم میگرفت قهقهه میزد.
محمد سرعتش را کم کرد. از کنار سطل زبالهای که وسط خیابان روی زمین دمر شده بود، رد شد. جمعیت فشردهای به چشمش آمد. همهمه صدایشان به گوشش میرسید. نزدیکشان ایستاد. چشم دواند بینشان. مرد موبلندی که ماسک به صورت داشت، دستش را زیر گردن پلیس قفل کرده بود. یقه جلیقه ضدگلوله پلیس جوان پاره شده بود. یکی از ابروهایش باد کرده بود و جوی خونی از زیرش راه افتاده و تا زیر چانه اش آمده بود. چشمش زیر ورم و کبودی گم شده بود نمیتوانست درست ببیند. سرش گیج میرفت. نای ایستادن نداشت. جمعیت دستهایشان را گره کرده بودند و انگار داشتند به او بد و بیراه میگفتند.
پلیس بین جمعیت این دست و آن دست میشد؛ و موتور سیاهی کنار جوب افتاده بود و توی آتش میسوخت... مرد موبلند گردن پلیس را کشید و او را دنبال خودش برد. پلیس که جوان بود و ریشهای مرتب و یکدستی داشت، تلوتلوخوران قدم برداشت. سخت نفس میکشید. چشم هایش سیاهی میرفت. مکث کوتاهی کرد تا نفسی تازه کند که مرد دیگری از توی جمعیت خودش را جلو کشید. با کفش نوک تیزی که پایش بود لگد محکمی به زانوی جوان زد. صورت جوان از درد مچاله شد. به نظر میرسید که نالهای کرد.
محمد موتورش را روشن کرد و پشت بندش اصغر و بقیه. میخواست بترساندشان. دنبال فرصتی بود که جوان را از بین شان بیرون بکشد.
صدای گاز موتورها که خیابان را برداشت، جمعیت از وسط دو نیم شد. بینشان چند مرد تیشرتهای سبز یکزشکل به تن داشتند. با اشارهای رفتند به سمت یکی از کوچه ها. مرد موبلند، گردن جوان را رها کرد و پشت سرشان دوید. پلیس جوان بی حال روی زمین افتاده بود. با اشاره اصغر دوتا از موتورها رفتند سراغش. یکی از بچهها پایین پرید. جوان را بلند کرد و روی ترک موتورش نشاند تا برسانندش بیمارستان.
محمد سرعتش را زیاد کرد و رفت دنبال چند نفری که تیشرت سبزرنگ تنشان بود. انگار آنها محل را خوب بلد بودند. با سرعت دویدند و از کوچه پس کوچهها خودشان را رساندند به خیابان کناری.
محمد افتاده بود دنبال مرد موبلند. به نظرش رفتارش شبیه بقیه مردم نبود. کمی مشکوک بود. مردها خودشان را رساندند به جمعیتی که توی خیابان بودند. آرام راه میرفتند و پاهایشان را روی زمین میکوبیدند. مرد موبلند خودش را بین شان پنهان کرد. از وسط جمعیت فریاد زد و شعار داد: - مرگ بر دیکتاتور!
شعارهایش که به چند بار رسید صدای بقیه هم بلند شد. هر چه میگفت بقیه هم تکرار میکردند. جمعیت گوش شان به دهان او بود. مردها مسیر جمعیت را منحرف کردند و با خودشان بردند توی خیابانی که اصغر فهمید از قبل نشانش کرده بودند. ده، پانزده نفر که سنگ به دست شان بود منتظرشان بودند. یا چندتا از بچههای اصغرتا چشمشان به جمعیت سنگ به دست افتاد، ترسیدند. راهشان را کج کردند و برگشتند. اصغر نگاهی به پشت سرش انداخت. جز او و محمد، و چهار، پنج نفر دیگر کسی توی خیابان نمانده بود.
محمد با سرعت میرفت و بقیه موتورها پشت سرش میآمدند. جمعیتی که دنبال شان بودند، راهشان را به سمت یکی از کوچههای بن بست کج کردند. کوچه خلوت بود. به چشم به هم زدنی در دو، سه تا از خانهها باز شد. یکدفعه کوچه خالی شد. هرچند نفر دویدند توی یک خانه. اصغر مسئول بود. گفت که نیروها برگردند. موتورها هنوز گاز نخورده بودند که راه کوچه بسته شد. ده نفری با دست پر از چوب و قلوه سنگ راه عبور از کوچه را سد کرده بودند.
محمد فهمید توی تله افتاده اند. نگاهی به قیافه هایشان انداخت. نشانهای از هیجان توی صورت هایشان نبود. انگار آموزش دیده بودند. همان که موهای بلند فرفری اش را بسته بود، بلند فریاد زد. صدایش از زیر ماسکی که به صورت داشت به خوبی شنیده میشد:
- بسیجی واقعی، همت بود و باکری!
جمعیتی که همراهش بودند، همه با هم یکصدا همین جمله را تکرار کردند. محسن که از همه کوچکتر بود، داد زد:
- به خدا که شما نه همت رو میشناسین نه باکری.
محسن میخواست جلوی احساساتش را بگیرد. جمله بعدی را توی دهانش مزه مزه کرد. محمد قبلا بهشان گفته بود حواسشان باشد تا چیزی نگویند که آتش درگیریها شعله ورتر شود. به اشاره همان مرد موبلند، جمعیت همه با هم او را هو کردند. حرف محسن توی دهانش خشک شد. صدای هو کشیدن که بلند شد، پنجره چند تا از خانهها باز شد. محمد یک لحظه حواسش به پنجرهها پرت شد. چند زن میخواستند قابلمههایی از آب را از آن بالا توی کوچه خالی کنند. محمد از ترک موتور پایین پرید و با فریادی همه بچهها را هوشیار کرد. آبها که روی زمین ریخت، بخارشان به هوا رفت.
محمد حواسش به آب جوشها بود که روی سروصورت بچهها نریزد.
همان موقع موتور اصغر با سرعت به محمد نزدیک شد و اصغر او را به سمت دیگری هل داد. محمد نگذاشت تعادلش به هم بخورد. برگشت و نگاهی به اصغر انداخت. اصغر به گلدان سنگی بزرگی اشاره کرد. دقیقا جایی فرود آمده بود که محمد چند ثانیه قبل آنجا ایستاده بود.
گلدان سنگی چند تکه شده و خاکش توی کوچه پخش شده بود. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد. بچههای اصغر توی کوچه گیر کرده بودند. باران سنگ و تکههای آجر بود که روی سرشان میبارید.
محمد سوار موتورش شد. عینکش را از روی چشم درآورد و توی جیب پیراهنش گذاشت. اصغرپرسید:
- چرا عینکتو برداشتی؟
محمد دکمه جیب پیراهنش را بست و رو به اصغر گفت:
- این عینکو از پول حوزه خریدم. نمیخوام تو این درگیریها اتفاقی براش بیفته.
چند نفر از جمعیت جدا شدند و رفتند سمت محسن. محمد دلش شور محسن را زد.
مادرش او را دست محمد سپرده بود. مردی که سوییشرت خاکستری به تن داشت، قمه بزرگی دستش گرفته بود. رفت سمت محسن. انگار حرفهای محسن دلش را سوزانده بود. محمد با نهیبی او را به خودش آورد. محسن موتور را رها کرد و به سمت محمد دوید. مرد، موتور را روی زمین انداخت و تیزی قمه را توی چرخ جلوی موتور فرو کرد. چند نفری هم که همراهش بودند بالگد افتادند به جان موتور. جای لگدها ماند روی اگزوز آهنی موتور. محمد، محسن را ترک موتورش سوار کرد. محسن که حرصش گرفته بود توی گوشش گفت:
- ببین بی انصافا چه بلایی سر موتور پسرخالهم آوردن. جواب خاله مو چی بدم؟ مرد قمه به دست موتور محسن را رها کرد و به سمت بقیه موتورها آمد...
به گزارش مشرق، شهید محمد پورهنگ سالها در سوریه به عنوان مدافع حرم فعالیت داشت و عاقبت بر اثر مسمومیت در بیمارستان بقیه الله تهران به شهادت رسید.
-نرو محمد. به خدا خطرناکه.
او خوب میدانست که خطر بهانهای نیست که محمد را از رفتن پشیمان کند.
میدانست وقتی پای مرگ و زندگی کسی وسط باشد، محمد آرام و قرار ندارد.
درست مثل آن روز که بهشان پیغام داده بودند یکی از نیروهای پلیس توی یکی از خیابانهای تهران گیر افتاده. اوج شلوغیهای بعد از انتخابات سال هشتادوهشت بود. توی پایگاه جمع شده بودند که بهشان بیسیم زدند. اصغر موتورش را روشن کرد و با محمد و ده، دوازده موتورسوار دیگر رفتند وسط شهر.
ماشینهای سیاه پلیس کنار خیابان پارک شده بود. خیابان بند آمده بود.. سربازها از ترس شکستن شیشهها کنار ماشینها ایستاده بودند و جلوتر نمیرفتند. دود غلیظی خیابان را گرفته بود. یک اتوبوس مسافربری کنار خیابان رهاشده بود. شیشههای شکسته اتوبوس روی زمین ریخته بود. شعلههای آتش از لای پنجرهها زبانه میکشید. رنگ زرد اتوبوس زیر سیاهی شعلهها گم شده بود. جوان چوب به دستی دور اتوبوس میچرخید و رو به مردی که با تلفن همراه از او فیلم میگرفت قهقهه میزد.
محمد سرعتش را کم کرد. از کنار سطل زبالهای که وسط خیابان روی زمین دمر شده بود، رد شد. جمعیت فشردهای به چشمش آمد. همهمه صدایشان به گوشش میرسید. نزدیکشان ایستاد. چشم دواند بینشان. مرد موبلندی که ماسک به صورت داشت، دستش را زیر گردن پلیس قفل کرده بود. یقه جلیقه ضدگلوله پلیس جوان پاره شده بود. یکی از ابروهایش باد کرده بود و جوی خونی از زیرش راه افتاده و تا زیر چانه اش آمده بود. چشمش زیر ورم و کبودی گم شده بود نمیتوانست درست ببیند. سرش گیج میرفت. نای ایستادن نداشت. جمعیت دستهایشان را گره کرده بودند و انگار داشتند به او بد و بیراه میگفتند.
پلیس بین جمعیت این دست و آن دست میشد؛ و موتور سیاهی کنار جوب افتاده بود و توی آتش میسوخت... مرد موبلند گردن پلیس را کشید و او را دنبال خودش برد. پلیس که جوان بود و ریشهای مرتب و یکدستی داشت، تلوتلوخوران قدم برداشت. سخت نفس میکشید. چشم هایش سیاهی میرفت. مکث کوتاهی کرد تا نفسی تازه کند که مرد دیگری از توی جمعیت خودش را جلو کشید. با کفش نوک تیزی که پایش بود لگد محکمی به زانوی جوان زد. صورت جوان از درد مچاله شد. به نظر میرسید که نالهای کرد.
محمد موتورش را روشن کرد و پشت بندش اصغر و بقیه. میخواست بترساندشان. دنبال فرصتی بود که جوان را از بین شان بیرون بکشد.
صدای گاز موتورها که خیابان را برداشت، جمعیت از وسط دو نیم شد. بینشان چند مرد تیشرتهای سبز یکزشکل به تن داشتند. با اشارهای رفتند به سمت یکی از کوچه ها. مرد موبلند، گردن جوان را رها کرد و پشت سرشان دوید. پلیس جوان بی حال روی زمین افتاده بود. با اشاره اصغر دوتا از موتورها رفتند سراغش. یکی از بچهها پایین پرید. جوان را بلند کرد و روی ترک موتورش نشاند تا برسانندش بیمارستان.
محمد سرعتش را زیاد کرد و رفت دنبال چند نفری که تیشرت سبزرنگ تنشان بود. انگار آنها محل را خوب بلد بودند. با سرعت دویدند و از کوچه پس کوچهها خودشان را رساندند به خیابان کناری.
محمد افتاده بود دنبال مرد موبلند. به نظرش رفتارش شبیه بقیه مردم نبود. کمی مشکوک بود. مردها خودشان را رساندند به جمعیتی که توی خیابان بودند. آرام راه میرفتند و پاهایشان را روی زمین میکوبیدند. مرد موبلند خودش را بین شان پنهان کرد. از وسط جمعیت فریاد زد و شعار داد: - مرگ بر دیکتاتور!
شعارهایش که به چند بار رسید صدای بقیه هم بلند شد. هر چه میگفت بقیه هم تکرار میکردند. جمعیت گوش شان به دهان او بود. مردها مسیر جمعیت را منحرف کردند و با خودشان بردند توی خیابانی که اصغر فهمید از قبل نشانش کرده بودند. ده، پانزده نفر که سنگ به دست شان بود منتظرشان بودند. یا چندتا از بچههای اصغرتا چشمشان به جمعیت سنگ به دست افتاد، ترسیدند. راهشان را کج کردند و برگشتند. اصغر نگاهی به پشت سرش انداخت. جز او و محمد، و چهار، پنج نفر دیگر کسی توی خیابان نمانده بود.
محمد با سرعت میرفت و بقیه موتورها پشت سرش میآمدند. جمعیتی که دنبال شان بودند، راهشان را به سمت یکی از کوچههای بن بست کج کردند. کوچه خلوت بود. به چشم به هم زدنی در دو، سه تا از خانهها باز شد. یکدفعه کوچه خالی شد. هرچند نفر دویدند توی یک خانه. اصغر مسئول بود. گفت که نیروها برگردند. موتورها هنوز گاز نخورده بودند که راه کوچه بسته شد. ده نفری با دست پر از چوب و قلوه سنگ راه عبور از کوچه را سد کرده بودند.
محمد فهمید توی تله افتاده اند. نگاهی به قیافه هایشان انداخت. نشانهای از هیجان توی صورت هایشان نبود. انگار آموزش دیده بودند. همان که موهای بلند فرفری اش را بسته بود، بلند فریاد زد. صدایش از زیر ماسکی که به صورت داشت به خوبی شنیده میشد:
- بسیجی واقعی، همت بود و باکری!
جمعیتی که همراهش بودند، همه با هم یکصدا همین جمله را تکرار کردند. محسن که از همه کوچکتر بود، داد زد:
- به خدا که شما نه همت رو میشناسین نه باکری.
محسن میخواست جلوی احساساتش را بگیرد. جمله بعدی را توی دهانش مزه مزه کرد. محمد قبلا بهشان گفته بود حواسشان باشد تا چیزی نگویند که آتش درگیریها شعله ورتر شود. به اشاره همان مرد موبلند، جمعیت همه با هم او را هو کردند. حرف محسن توی دهانش خشک شد. صدای هو کشیدن که بلند شد، پنجره چند تا از خانهها باز شد. محمد یک لحظه حواسش به پنجرهها پرت شد. چند زن میخواستند قابلمههایی از آب را از آن بالا توی کوچه خالی کنند. محمد از ترک موتور پایین پرید و با فریادی همه بچهها را هوشیار کرد. آبها که روی زمین ریخت، بخارشان به هوا رفت.
محمد حواسش به آب جوشها بود که روی سروصورت بچهها نریزد.
همان موقع موتور اصغر با سرعت به محمد نزدیک شد و اصغر او را به سمت دیگری هل داد. محمد نگذاشت تعادلش به هم بخورد. برگشت و نگاهی به اصغر انداخت. اصغر به گلدان سنگی بزرگی اشاره کرد. دقیقا جایی فرود آمده بود که محمد چند ثانیه قبل آنجا ایستاده بود.
گلدان سنگی چند تکه شده و خاکش توی کوچه پخش شده بود. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد. بچههای اصغر توی کوچه گیر کرده بودند. باران سنگ و تکههای آجر بود که روی سرشان میبارید.
محمد سوار موتورش شد. عینکش را از روی چشم درآورد و توی جیب پیراهنش گذاشت. اصغرپرسید:
- چرا عینکتو برداشتی؟
محمد دکمه جیب پیراهنش را بست و رو به اصغر گفت:
- این عینکو از پول حوزه خریدم. نمیخوام تو این درگیریها اتفاقی براش بیفته.
چند نفر از جمعیت جدا شدند و رفتند سمت محسن. محمد دلش شور محسن را زد.
مادرش او را دست محمد سپرده بود. مردی که سوییشرت خاکستری به تن داشت، قمه بزرگی دستش گرفته بود. رفت سمت محسن. انگار حرفهای محسن دلش را سوزانده بود. محمد با نهیبی او را به خودش آورد. محسن موتور را رها کرد و به سمت محمد دوید. مرد، موتور را روی زمین انداخت و تیزی قمه را توی چرخ جلوی موتور فرو کرد. چند نفری هم که همراهش بودند بالگد افتادند به جان موتور. جای لگدها ماند روی اگزوز آهنی موتور. محمد، محسن را ترک موتورش سوار کرد. محسن که حرصش گرفته بود توی گوشش گفت:
- ببین بی انصافا چه بلایی سر موتور پسرخالهم آوردن. جواب خاله مو چی بدم؟ مرد قمه به دست موتور محسن را رها کرد و به سمت بقیه موتورها آمد...