به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از همشهری آنلاین، مادر هر روز و روزی صد بار همه آن لحظات را به خاطر میآورد، اما هیچ نگفت... هیچ حرفی نزد... د. نعمت الله سرگلزایی و همکارانش از به حرف آمدن مادر ناامید شدند. باید بند و بساط فیلمبرداری را جمع میکردند. ، ولی وقتی دست نورپرداز روی دکمه دستگاه رفت، صدای بیرمقی دستش را میان زمین و هوا نگه داشت، همه چشمها به دهان مادر دوخته شد: «دوستش داشتم... خیلی...» دیگر هم هیچ نگفت... هیچچیز... آقای کارگردان از همان ٣ کلمهای که مادر گفته بود یک فیلم مستند ساخت... ت. اسم فیلم را هم «مادر» گذاشت و رقیه کرمانی، مادر شهید سیدمحمد حامد مسکون، مادر ایران شد:
مادر کمحرف است، ولی وقتی همهچیز روی دلش هوار میشود، حرفها سرریز میکنند. آرام و شمرده حرف میزند، با لهجه مشهدی اصیل: «توی روستای امام تقی زندگی میکردیم. زبر و زرنگ و کاری بودم. از آن دخترهایی که در هیچ کاری کمنمی آورند. نان میپختم، نخ و پشم میریسیدم، سر زمین کشاورزی میرفتم، گندم میکاشتم، خرمن درو میکردم... کارهای خانه هم کمنبود...» بیبی رقیه نوجوان بوده که با پسرخاله اش سیدغلامحسین ازدواج کرده. خانواده سید توی خانههای چوبی کوچه گلابگیران زندگی میکردند، نزدیک حرم امام غریب (ع). سید هم خادم حرم بود. بیبی رقیه وقتی به مشهد آمد وزندگیشان را شروع کردند، نان سفرهشان چرب نبود، ولی روزگار خوش میگذشت. روزی که خداوند سیدمحمد را به آنها بخشید، بیبی رقیه فکر میکرد دیگر روزهای خوشیش هیچوقت تمام نمیشود. مادر میگوید: «پسرم از همان اول پسر خوبی بود. قانع، کمتوقع، هر چی میپرسیدم مادر برایت چی بپزم؟ چی بخرم؟ هیچچیز نمیگفت... هیچی... میترسید من و پدرش به زحمت بیفتیم.»
مثل کوه
خدا دیگر به مادر پسر نداد، اما همان سیدمحمد برای سه خواهر کوچکترش یک برادر بزرگتر درستوحسابی بود. بیبی رقیه هر وقت میدید حال خواهرها به دیدن سیدمحمد چقدر کوک میشود، دلش قرص میشد که پشت دخترها به کوه بند است.
سیدمحمد خوب و سربه راه بود، ولی انگار همیشه ته دل مادر برایش میلرزید. مادر تعریف میکند: «شبها که دیر به خانه میآمد، چادر سر میکردم و دنبالش میرفتم. میدانستم مسجد است، ولی دلم برایش تنگ میشد! میرفتم او را تماشا کنم. هر وقت توی مسجد نذری میدادند بچهام اول تا آخر پای دیگ شله بود. تا وقتی هم که دیگ و دیگچه نذری را نمیشست، از مسجد بیرون نمیآمد.» یاد روزی که سیدمحمد جلوی مادر نشست و ازآنها خواست به جبهه رفتنش رضایت بدهند چشمهای مهربان بیبی رقیه راتر میکند: «سیدمحمد من به حرف من و بابایش بود و خلاف حرف ما راه نمیرفت، ولی اگر نمیگذاشتیم برود بچهام غصه میخورد، سید در جوابش گفت بابا تو که راه بدنمی روی که من جلویت را بگیرم، من هم روی حرف بابایش حرف نزدم. سیدمحمد هم رفت...»
کاش دروغ بگویند
هر بار که سیدمحمد به مرخصی میآمد، مادر بیشتر دلتنگش میشد: «ریش و سبیل بچهام توی جبهه درآمد. ، بچهام مرد شده بود. دلم میخواست برایش زن بگیرم...» هر بار که خبر زخمی شدن سیدمحمد را میآوردند، مادر به اصرار از آنها میخواست همهچیز را راست و درست به او بگویند، حتی اگر پسرکش شهید شده راست بگویند، اما آن روز دلش میخواست کسانی که خبر آوردهاند دروغ گفته باشند. حتی وقتی برای دیدن روی سیدمحمدش به معراج شهدا رفت باز هم دلش نمیخواست حرفهای آنها را باور کند: مادر کنار سیدمحمدش نشست، قدو بالای رعنای او را تماشا کرد، چشمهای سیدمحمد بسته بود: «بچهام خوابیده...» لبهای داغمه بسته مادر روی گونههای سیدمحمد نشست، سرما تا عمق استخوانهای تنش کشیده شد: «بچهام یخ کرده...» سیدغلامحسین ١۵ سال پیش از دنیا رفته است. یکی از دختران مادر هم در جوانی و وقتی فقط٦ ماه از عروسیش گذشته بود، از دنیا رفت...