به گزارش سرویس وبلاگ صراط،نویسنده وبلاگ پلاک،شهادت در وبلاگ خود نوشته است:
مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود.یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود.یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست
نبود؟
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت.گفتم:"خوابیده".
بعد شروع کردم
آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن.فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش
رو گاز گرفت.
بعد گفت:" تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می زارم، منو ببخش".
من که اصلا تصور همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیس عرق شدم.
ـــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از شهید یوسف کلاهدوز/نیمه پنهان ماه، جلد8، ص30
وقتی محبت باشد از محبت خارها گل می شود؛اگر چیز ناخوشایندی هم، در همسر وجود داشته باشد، وقتی محبت بود آن چیزهای ناخوشایند به کلی رنگ می بازد؛ و محبت، همه چاله ها را صاف می کند.
ــــــــــــــــــــــــــ
مطلع عشق،ص۶۸