صراط: شنیدن خاطرات آزادگان شنیدنی است، از این منظور که اگر بخواهیم آن را با قلم تصویر کنیم، بعضی از فرازهایش شدنی نیست، وقتی از خندههای زیر شکنجه میشنوی و میخواهی آن را با نوشتن برای مخاطبت تصویر کنی، آنجاست که میبینی چقدر سخت است تصویر آمیزه درد و خنده؛ در ادامه مشروح گفتوگو با آزاد سرافراز رستم عالیشاه، از رزمندگان غیرتمند لشکر ویژه و خطشکن 25 کربلا از خاطرتان میگذرد.
خودتان را معرفی و چگونگی حضورتان در جبهه را بیان کنید.
رستم عالیشاه اراکدنی هستم، شروع فعالیتهای انقلابی و مبارزاتیام از همان ابتدای دوران نوجوانی که حدود 12 سال بیشتر نداشتم شروع شد، آن زمان به همراه برادرانم در راهپیمایی و تظاهرات شرکت میکردم، تا این که در سال 1363 با کمک برادر سیاوشی به جبهه اعزام شدم، در ابتدا بهعلت کمی سن و کوتاه بودن قد از رفتنم ممانعت میکردند، اما با سماجت و پافشاریهای فراوان توانستم وارد پادگان شوم و به مدت دو ماه و نیم دوران آموزشی را به پایان برسانم، بعد از آن به سنندج اعزام شدم و در سپاه سروآباد در گروه جندالله حضور یافتم.
چه مدت در آن گروه یا گردان بودید؟
سه ماه در این گردان بودم و بهعلت علاقه زیادم به این گروه از شهید کشیری که اهل روستای نوکنده بهشهر بود و همچنین مسئول پرسنلی سپاه آنجا بود تقاضا کردم سه ماه دیگر هم در آنجا بمانم، او نیز موافقت کرد، بعد از مدتی گردانی تشکیل دادند بهنام شهید ابوعمار که من در این گردان بهعنوان بیسیمچی فعالیت میکردم.
در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟
در عملیات والفجر 9 در منطقه پنجوین یا همان سلیمانیه عراق در قالب گردان
ابوعمار بهعنوان بیسیمچی حضور فعال داشتم، در مرحله بعد بهخاطر
تجربهای که داشتم به همراه دو نفر از دوستان که سن و سال کمتری از بنده
داشتند تشویق به حضور در جبهه شدند و با من به منطقه آمدند اما این بار به
منطقه جنوب، لشکر ویژه 25 کربلا، گردان علیابنابیطالب (ع) اعزام شدیم، در
منطقه فاو غواصی را قبل از عملیات کربلای 4 بهمدت دو ماه آموزش دیدم، در
عملیات کربلای 4 به فرماندهی نقی صلبی که از شهدای منطقه گلستان است، شرکت
کردم و از ناحیه پا مجروح شدم، بعد از بهبودی مجدداً به همان گردان
علیابنابیطالب اعزام شدم و این بار هم بیسیمچی گردان بودم، بعد از مدتی
برای در غرب کشور در عملیات نصر 4 و کربلای 10 و چند عملیات دیگر شرکت
کردم و مجدداً به هفتتپه مقر اصلی لشکر ویژه 25 کربلا آمدم، همچنین در
عملیات کربلای 10 در منطقه حلبچه و خرمال نیز حضور داشتم.
از نحوه اسارتتان بگویید.
بعد از هر عملیات به نیروها مرخصی میدادند، من هم بعد از 10 روز استراحت مجدداً به منطقه برگشتم، بهعلت کمبود امکانات و مهمات و پاتکی که دشمن به ما زده بود در منطقه فاو به اسارت درآمدم، شهید نقی صلبی، شهید حاج حسین بصیر و شهید رنجبر از مسئولان گردان ما بودند، ماجرا از این قرار بود که وقتی دشمن پیشروی کرد به ما دستور دادند که نباید به آن سمت رودخانه بروید، آنجا منطقهای بود بهنام بوفلفل، فرمانده گردان با چند قایق ما را به آن طرف آب فرستاد، جایی که قرار بود مهمات به نیروهای ما تزریق شود، متاسفانه آنجا را عراق گرفته بود، بعد از چند ساعتی منطقهای که معروف بود به سهراه چهارنصرت، مورد حمله دشمن قرار گرفتیم، طوری شده بود که ما نه راه پیش داشتیم نه راه پس، همچنین با کمبود مهمات هم مواجه بودیم، مهماتی که در اختیارمان بود فقط گلولههای آرپیچی بود، از کلاش خبری نبود.
ما که تا قبل از آن تکتیرانداز بودیم، به ناچار آرپیچیزن شدیم، وقتی گلولههای آرپیچی تمام شد بهسمت اروند تغییر مسیر دادیم، وقتی به لب اروند رسیدیم عدهای از بچهها شنا بلد نبودند و عدهای از ما که آموزش غواصی دیده بودیم، پریدیم داخل آب و شروع کردیم به شنا، حین شنا یکی از بچهها که اهل گنبد بود توسط تیر دشمن که به پس گردنش اصابت کرده بود، به شهادت رسید و به زیر آب فرو رفت، حدود 100 یا 150 متری نرفته بودیم که بهعلت فشار آب دیگر توانمان را از دست دادیم و قادر به ادامه نبودیم، ماشینهای آبی و خاکی دشمن کاملاً به داخل آب آمدند و ما را از مسیر برگرداند، نیروهایی که ما را به اسارت درآوردند هیچکدام شان عراقی نبودند، عدهای اردنی، مصری و آمریکایی بودند که در منطقه فاو حضور داشتند.
در چه سالی و چه تعداد از شما به اسارت درآمدید؟
بعد از عید 67 بود که اسیر شدم، ما حدوداً 21 نفر بودیم، 15 نفر از گردان عاشورا و 6 نفر از گردان ما «یارسول (ص)» بودند.
شرایط اردوگاه بهچه صورتی بود؟
من در اردوگاه تکریت 12 بودم، حدوداً 450 نفر در این اردوگاه بودند که ما را به سه گروه تقسیم کردند، نخستین گروه، ما بودیم که از منطقه فاو اسیر شدیم، که بیش از 50 نفر بودیم، گروه دوم از شلمچه که دو یا سه ماه بود قبل از ما اسیر شده بودند و به ما اضافه شدند، گروه سوم ارتشیها بودند که از منطقه کرخه و اطراف آن اسیر شدند، آسایشگاهی که ما در آن بودیم، شبیه به انباری بود که 150 ـ 160 نفر در آن زندگی میکردیم که در 24 ساعت روز، 19 ساعت آن بدون امکانات جانبی بهسر میبردیم، یعنی حتی آب و غذایی هم در اختیارمان نمیگذاشتند.
در دوران اسارت چگونه از اخبار داخلی ایران مطلع میشدید؟
اردوگاه ما به 5 آسایشگاه تقسیم شده بود، که هر 24 ساعت تلویزیون در گردش بود، یعنی هر 5 روز یکبار به دستمان میرسید، یکی از دوستانم به تعمیرات تلویزیون وارد بود و یکسری کارها را انجام میداد او توانست کانال ایران را تنظیم کند تا ما بتوانیم در جریان اخبار ایران و بالاخص نماز جمعه قرار بگیریم.
رحلت حضرت امام (ره) چه تاثیری بر اردوگاه گذاشت و عکسالعمل آنها در برابر رفتار شما چگونه بود؟
یکی از تلخترین خاطرات دوران اسارت رحلت حضرت امام (ره) بود، وقتی که متوجه شدیم امام بیمار است، همه دست به دعا برداشتیم حتی آنهایی که وطنفروشی و رزمندهفروشی میکردند هم با ما همسو شده بودند، وقتی که امام رحلت کرد آنها با هواپیماهایشان بالای سرمان جشن گرفتند، همچنین داخل محوطه اردوگاه دست به کارهای عجیب و غیرمنطقی میزدند که موجب شد روحیه بچهها بدتر از گذشته شود، همه ما نگران بودیم که بعد از امام چه اتفاقی میافتد، وقتی که باخبر شدیم حضرت آیتالله خامنهای جایگزین امام (ره) شد و رهبری این انقلاب را بهعهده گرفت، خوشحال شدیم و روحیه دیگری گرفتیم، حالا نوبت آنها بود که از خوشحالی ما نگران شدند، در همان شرایط برای حضرت امام مراسم میگرفتیم که بعد از مدتی آنها متوجه شدند و شروع به اذیت و آزار و شکنجه ما کردند، حتی در آسایشگاهها را به مدت 3 روز به روی ما بستند.
عکسالعمل اسرا در مقابل شکنجهها به چه شکلی بود؟
همه بچهها صبر و تحمل زیادی در زیر شکنجههای بعثیون از خود نشان میدادند، یکی از دوستانم بهنام شفیعی که اهل نایین اصفهان بود در هر مرحله از شکنجههایش که سختترین آن زدن کابل، باتوم و شوک برق بود همیشه لبخند میزد و به بچهها به شوخی میگفت: «همه دردها را بریزید داخل قوطی، تحمل داشته باشید و حالشون رو بگیرید.» همین تیکهکلام او باعث خنده بچهها زیر سختترین شکنجههای نیروهای استخباراتی میشد و تحملشان را بیشتر میکرد.
آیا نیروهای صلیب سرخ به اردوگاه شما آمدند؟
چند روز مانده بود به آزادی، یک روز به ما اطلاع دادند که میخواهند بیایند اسممان را ثبت کنند، دولت بعث یک خانم بدحجاب که کاملاً فارسی بلد بود را به همراه چند خبرنگار به اردوگاه ما فرستاد، آن خانم به جمع ما آمد و گفت من از صلیب سرخ آمدهام و میخواهم اسمتان را ثبت کنم، چون تا چند ساعت دیگر آزاد میشوید، که در همین حین یکی از بچهها که بسیجی هم بود به او گفت: «ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است، ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است» آن خانم وقتی دید هیچکس رغبتی نشان نمیدهد سریع رنگ عوض کرد و از داخل کیفش روسری را برداشت و برسرش گذاشت، بعد از چند ساعتی که ناممان را ثبت کردند، ما را سوار اتوبوس کردند و حرکت کردیم بهسمت ایران.
چه احساسی بعد از این که وارد ایران شدید داشتید؟
به محض رسیدن به ایران دو رکعت نماز شکر خواندم و بوسه بر خاک میهنم عزیزم زدم، و از این که بار دیگر به آغوش گرم وطنم بازگشتم، خوشحال بودم.