زور سلطان فصلها به آفتاب داغ نمیرسید یا نمیخواست از گرد راه نرسیده برای شهریور دلشکسته عرضاندام و گردن کشی کند، خدا میداند، لابد ماه مهر هم داغ به دل داشت، داغ بود از آه دل بارین که یک سال پیشتر در چنین روزی، مادر به مدرسه بدرقهاش کرد و حالا دیگر دستهای مهربانی نبود که موهای مشکیاش را گیس کند، لقمهای در کیفش بگذارد و از زیر قرآن عبورش دهد، برای دیاکو غصه میخورد که پدر هرسال موسم مدرسه او را به شهر میبرد و برایش کفش و کلاه میخرید اما حالا زیر خرواری از خاک آرمیده بود، دلش به درد میآمد برای تنهاییهای بیپایان کژال که در پسکوچههای روستا تنهایی مشق دویدن میکرد و میدانست که در خانه دوست دیگر کسی او را به انتظار نیست و برسا که با چشمهای مثل الماس در انتهاییترین نقطه مرزی روستای شنغاله پای ارتفاعات پر حکایت بازی دراز، ناهمواری روستا را طی میکرد و بذر امید میکاشت.
به گزارش خبرآنلاین، همشاگردیهای روستای کوییک مجید مثل همکلاسیهای کوییک های دیگر بر دل هزار غصه و لبخند بر لب داشتند و در چشمهای زیبایشان یک دنیا امید برق میزد؛ یادشان داده بودند سرود زلزله را با امید و همصدا بخوانند: «خوشحال و شاد و خندانیم/ قدر میهن رو میدانیم/ زلزله سختِ یه ذره تلخِ اما ما باهم میمانیم/ بیاییم باهم بسازیم خونه هامون رو پر امید...» در راهروی باریک مدرسهی نوساز یک کلمن بزرگ آب گذاشته بودند و یک لیوان فلزی بزرگ روی آن، دوستی که از واویلای گرما به ستوه آمده بود با گلوی خشک از معلمی پرسید: «همه بچهها با همین یک لیوان آب میخورند؟» و پاسخ شنید: «آره؛ پس چی فکر کردی؟!»
مرگ رنگ
شب را در قصر شیرین مانده بودیم در هتلی که تیرکهایش، ترکخوردهی زلزله و از رونق افتاده بود، قرار بود صبح اول وقت به سمت سرپل ذهاب و روستاهای اطراف حرکت کنیم، قرار بود کامبیز دیرباز سخنگوی پویش «بدسرپرست تنهاتر است» زنگ مدرسه لقمان را بزند، فکر کرده بودیم با سمفونی رنگهای اول مهر روبهرو خواهیم شد، کودکانی با کیف و کفشهای رنگارنگ و یونیفرمهای یکشکل در خطوط صفهای از جلو نظام. با آنکه میدانستیم کجا میرویم، با آنکه میدانستیم تیر حادثه با روح و زندگی مردمان چه کرده بود اما اینهمه درد تا هنوز باورمان نبود. فراموشی و دریغ واژههای بیقوارهای در برابر آنهمه محرومیت بود. حوالی تصاویر از پیشساخته ذهنیمان، قلمروی مهر و بوی پاییز بود، آنجا اما همه حرفهای شاعرانهای که برازنده موسم عاشقی است نخنما و از کار افتاده شد تا چشم کار میکرد خاک بود و فرشتههای خاکآلود.
مهمان گروه خیریه عطا بودیم، متشکل از چند جوان جهادی که از نخستین روزهای زلزله کرمانشاه خانه و زندگی را گذاشته و از کسبوکار گذشته بودند؛ آمده بودند آنجا به مردم کمک کنند شعارشان که نه باورشان این جمله به عاریت گرفته از مولانا بود: «با کریمان کارها دشوار نیست» حاصل کارشان در مدت کمتر از یک سال شده بود ساختن و بازسازی دو مدرسه و تعدادی خانه در روستاهای اطراف سرپل ذهاب. در راه جعفر یکتا مدیر جوان گروه خیریه یکتا برایمان از روزهای پس از زلزله گفت، از تجربیاتی که او و دوستانش در این چند ماه برای بازسازی مدارس و خانهها کسب کرده بودند، از سوء مدیریت گفت و نخواست ادامه دهد که اگر بحران زلزله درست مدیریت میشد اینهمه درد و فاجعه تا هنوز ادامه نمییافت.
در میان حرفهایش کامبیز دیرباز به روزهای پیش از زلزله فلاشبک زد و تعریف کرد: «جعفر باهمسر و فرزند یکساله اش در سامرا و مسافر کربلا بودند، خبر زلزله کرمانشاه را که شنیدند راه را کج کردند و یکراست به سرپل ذهاب آمدند.»
یکتا از دلهره بچههای سرپل ذهاب، از زلزلههای پیدرپی برایمان گفت، از مهاجرتهای اجباری مردم منطقه، از ترک تحصیل دانش آموزان آسیبدیده، از درد و رنج مردی که خانوادهاش را از دست داده و بارها خودکشی نافرجام کرده بود حرفهای بسیار داشت و یک در میان جملههایش تأکید بر بازسازی اصولی خانهها بود، از میان حرفهای فنی و مهندسیاش این عبارت ساده را برداشت میکردی: «خانهها را ضد زلزله ساختیم و به کودکان اطمینان دادیم در این خانهها دیگر نباید بترسند؛ اصل بر کیفیت بود.»
ما هیچ ما نگاه
مقصد اول ما مدرسه لقمان در روستای کوییک مجید بود. مهمان بیش از ۱۲۰ دانش آموزش دختر و پسر اول تا ششم آن دبستان بودیم. دیرباز و همکارانش در پویش «بدسرپرست تنهاتر است» برای بچهها کتاب و هدیه آورده بودند، به قول خودمان میخواستیم کتابخانه مدرسهشان را تجهیز کنیم، نمیدانستیم بچههای آن منطقه زیر آسمان داغ و روی زمین تفتیده آب خنک برای خوردن ندارند، قفسههای کتابخانه بماند. مدیر و معاون مدرسه بچههای درسخوانتر را بسیج کردند، در یک کلاس خالی به سرعت میزهایی کنار هم چیده شد و کتابها روی آنها قرار گرفتند، مدیر مدرسه به کامبیز دیرباز گفت: «بهترین هدیهای که میتوانستید برای این بچهها بیاورید کتاب بود» و قول داد به زودی قفسهای آماده کند و کتابهای کتابخانه شمارهگذاری شوند.
کامبیز دیرباز برای بچهها از امید و رویا گفت از اینکه در رویارویی با تلخی حادثه محکم بایستند، به حرف و زبان که نه در باورش امید خانه کرده بود، گفت: «شک ندارم از میان این کودکان، زنان و مردان بزرگی بیرون خواهند آمد.»
بچهها هم از آرزوهایشان گفتند از رویای ساختن فردا و دستهجمعی سرود زلزله را خواندند: «خوشحال و شاد و خندانیم/ قدر میهن رو میدانیم/ زلزله سختِ یه ذره تلخِ اما ما باهم میمانیم/ بیاییم باهم بسازیم خونه هامون رو پر امید...»
دیرباز بچههای مدرسه لقمان را به کتابخوانی دعوت کرد و از آنها قول گرفت کتابهایی را که برایشان آورده بخوانند، خلاصه کتابها را بنویسند و قول داده به زودی بازمیگردد و جایزههایی برای بهترین خلاصهها میآورد. به نجوا زیر گوش مدیر و معاون مدرسه گفت اهداف ما فرهنگی است، جایزه فقط بهانهای برای تشویق بچههاست که کتاب بخوانند، گفت: «ما این بچهها را رها نمیکنیم و به زودی بازمیگردیم. ما باور داریم کتاب بهترین منجی کودکان خسته و افسرده است.»
موعد رفتن بعد از اینکه توی حیات مدرسه لقمان همه باهم عکسی به یادگار گرفتند؛ کودکی دست دیرباز را کشید و او را به گوشهای دنج برد و زیر گوشش چیزهایی گفت؛ انگار دنبال گوش شنوایی میگشت، دستی به مهر و چشمی به شوق شاید.
اولین سوال دوستان خبرنگار از دیرباز وقتی توی ماشین نشست این بود: «پسربچه به شما چه گفت؟» شب زلزله را تعریف کرده بود، پدر او و مادرش را نجات داد و خود زیر آوار ماند و قطع نخاع شد، لابد دلش میخواست خاطره آن شب تلخ و قهرمانی پدر را به گوش شنوایی برساند با صدایی رساتر به گوش دنیا حتی. یادش نرفته بود بابای مهربانش برای زنده ماندن او و مادرش چگونه از خود گذشت.
شرق اندوه
در میان بهت و سکوت همراهان، خبرنگاری از جعفر یکتا پرسید: «مقصد بعدی کجاست؟» و پاسخ شنید: «روستای کوییک عزیز»
- از این روستا تا آن روستا چقدر فاصله است؟
- سه دقیقه
و گفتوگو هنوز ادامه داشت که گفتند پیاده شوید، رسیدیم به مدرسه عباس دوران که توسط گروه خیریه عطا بازسازی شده بود، مدرسهای با حیات بزرگ و دانش آموزان اندک در مقطع متوسطه. عجب حکایت تلخی است این قصهی تلخترک تحصیل کودکان مناطق آسیبدیده...
پشت میز و نیمکتهای کلاس دهم، سینا برایمان ترانهای به زبان کردی خواند و دیرباز پای صحبتهای پسرهای مدرسه نشست، بعضیهایشان تازه سبیلهایشان سبز شده بود ویکیشان زیر گوش دیرباز گفت: «دوست دارم معلم شوم تا بچهها را کتک بزنم.»
در مدرسه عباس دوران هم خبری از قفسههای کتابخانه نبود، میزهایی کنار هم چیده شده و کتابها روی آنها قرار گرفتند. باور مدرسهای بدون زنگ عجیب است اما محال نیست، مدیر مدرسه چکشی را به دست کامبیز دیرباز داد و از او خواست آن را به جای زنگ، به تیرک آهنی مدرسه بکوبد و اینگونه سال تحصیلی جدید برای پسرهای دبیرستان عباس دوران آغاز شد.
پسرهایی در شرایط مخاطرهآمیز که اگر دیر بجنبیم اسیر تفکرات مخرب جریانهای انحرافی که همچون قارچهای سمی مرزها را نا امن میکنند، خواهند شد. دیر بجنبیم یعنی اینکه در آموزش آنها ناتوان باشیم یا در کاشتن بذر آگاهی در ذهن و روح آنها دریغ کنیم، ناخودآگاه جملاتی از نادر ابراهیمی بر زبان یکی از همراهان جاری میشود: «ما نکاشتههایمان را هرگز درو نمیکنیم»
یاسر صابری، احسان باربرین و علی ناظمی همراهان ما و اعضای گروه خیریه عطا بودند و در هر وهلهای که فرصت دست میداد برایمان از مشاهداتشان میگفتند، از شرایط منطقه، از کمبودها و دردهای کودکان و از دیدههایی که تاب بازگوییاش را هم نداشتند.
دل احسان باربرین هنوز برای مهنا که بیماری مجالش نداد و از جان سپرد و کودکی که از سرما زیر چادر عطای دنیا را به لقایش بخشید، کباب بود.
آوار آفتاب
گروه خیریه عطا تعدادی خانه در روستای شنغاله ساخته بودند، خانههای ضد زلزله و امن برای مردمانی با اینهمه مصیبت صبور، مردمانی که هنوز داغ روزهای جنگ روی سینههایشان مانده و این بار زلزله امانشان نداده بود، پای ارتفاعات پر حکایت بازی دراز در روستایی که تا چشم کار میکرد خاک بود و انتظار، به مهمانی مردی رفتیم که با هزار امید در خانه جدید ساکن شده بود و همسرش که دیگر نمیتوانست راه برود با یک لیوان آب زیر آفتاب سوزان ظهر، به مهر و روی خوش گرممان کرد.
همانجا کژال را دیدیم، گوشهای کز کرده و در خاطراتش یاد دوستی را زنده میکرد که زیر آوار جان داده بود و برسا که با چشمهایی همچون الماس، یک بلال نو رسیده را به کامبیز دیرباز پیشکش کرد.
شغل اکثر مردم این روستا دامداری بود اما زلزله دامهایشان را هم گرفته بود، آوار خانهها، کسبوکار از رونق افتاده و حالا هم که دیگر گرانی امانی برایشان نگذاشته بود، یکی از زنها گفت: «هفتهای یکبار هم نمیتواند برای بچههایش برنج درست کند.»
آخرین توقف گاه ما محله فولادیها در شهر سرپل ذهاب بود، اسمش را در روزهای بعد از زلزله زیاد شنیده بودیم، زنهای محله دیرباز را دوره کرده بودند و از محرومیتها و نیازهایشان میگفتند، یکیشان میگفت ما داشتیم خودمان خانه خودمان را میساختیم، مصالح ساختمان آنقدر گران شد نتوانستیم ادامه دهیم و با انگشت خانهای ناتمام که فقط سقف و دیوارهایش را ساخته بودند نشان داد.
دوستی درباره وضعیت و سرانجام مستأجرانی که نتوانستند کانکس بگیرند سوال کرد و جعفر یکتا گفت: کانکس نگرفتن مستأجران ماجرای تلخی بود اما تلختر از آن هم برای مستأجران اتفاق افتاد، خیلی از آنها ودیعهای را که به صاحبخانه سپرده بودند دیگر نتوانستند پس بگیرند چون خانهها خرابشده بود...
انگار نه انگار که شهریور رفته و ماه مهر آمده، خبری از خنکای پاییز نبود، آسمان به آفتاب تموز میمانست، کانکسها داغ شده بودند و از گفتوگوی انگشت سبابه با دیوارههای آهنی کانکسها سوزشی در تمام بدن احساس میکردیم، زور سلطان فصلها به آفتاب داغ نمیرسید یا نمیخواست از گرد راه نرسیده برای شهریور دلشکسته عرضاندام و گردن کشی کند، خدا میداند، در هیاهوی اینهمه رنج ناتمام و درد دلهای بیپایان بانوی میانسالی در گوش دختر جوانش گفت: «برای مهمانان شربت آبلیمو درست کن» و پاسخ شنید: «یخ نداریم»
در تمام مسیر برگشت از سرپل ذهاب تا آن هتل ترکخورده از زلزله در قصر شیرین، کامبیز دیرباز و جعفر یکتا درباره یک ایده بزرگ و کاربردی به نفع کودکان زلزلهزده به مناسبت سالگرد زلزله صحبت کردند، ایدهای، حرکتی، تلاشی برای کم کردن رنجی شاید.