غیرت فوران می کند ! از لابلای قلل آتشفشانی دل ؛ از پیشانی پرچین و متلاطم علمدار ؛ از پرچم برافراشته ی سردار ؛ از خیام تا قلب سقا !
قلب سقا ، مرکز ثقل فرات تا خیام شده !
ضجه ی طفل شیرخوار که از دل خیمه گاه بلند می شود ، پژواک شکستن شیشه ی دل سقا را خواهی شنید ؛ و امان از آن دمی که دلی بشکند !
سخن از عباس (س) است ؛ مجسمه ی ایثار و جوانمردی . قمرالهاشمیه . سرداری که در تورم بازوانش ، رد پای فاتح خیبر به چشم می خورد و در نگاه نافذش ، ارثیه ی حضرت حیدر (ع) . علمداری که بی اذن امامش دست به شمشیر نبرد و حتی بی رخصت از او ، مشک بر دوش نگرفت .
... آب موج می زند و فرات می خواند سقا را : بشتاب که طفل رباب (س) بی تاب قطره ای آب است و تاریخ ، بی قرار شکار لحظه ی سرنوشت !
رو به فرات می رود اسوه ی وفا و پشت می کند به کژیها و پلشتیها . آخر ، فرات تشنه است ، تشنه ی آب حیات و ابرمرد کربلا می رود تا سیراب کند این بی نوا را !
دست زیر آب می برد اما نه برای نوشیدن که برای سخن گفتن : آه ای فرات ! ای مهریه ی مادر سادات ! اینچنین بود رسم مهمان نوازی از خون خدا ؟! تو از شدت سیرابی ، آب روی آب بریزی و شیرخوار رباب (س) بر لبانش ترک روی ترک ؟! اف بر تو باد و تا قیامت گل آلود باشی که دلت از هرم لبان اصغر (س) آب نشد .
برمی گردد سمت خیمه ها . امیدش را در مشکش ذخیره کرده و چشمانش را به خیمه ی رباب (س) خیره . عباس (س) در عشق یوسف زهرا (س) سر از پا نمی شناسد . آنقدر مجذوبش شده که درد بی دستی و بی چشمی هم نمی توانند او را از پای بیندازند .
می رود و رجز می خواند : والله ان قطعتموا یمینی ، از حسین فاطمه (س) دست نخواهم کشید .
... اما ناگهان ، آسمان متلاطم می شود و صدای رعد و برق ، کربلا را پر می کند . باران اشک با قطرات جاری از مشک گره می خورند و خونابه است که بر زمین ریخته می شود . در علقمه زلزله آمده یا یل کرببلا ناله ی یا اخا سرداده است ؟!
... آب موج می زند ! آرام و خموش . اهالی خیمه اما صدایش را می شنوند ، بیرون می دوند و نظاره می کنند و آه ... ! قطرات آب ، از مشک بر زمین می چکند و در انعکاس صدای خود ، فریاد می زنند که :
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ...
یا حضرت عباس بن علی «ع» مددی
سرفرازم سربلندم ساقی طفلان شاهن شاه دینم